آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2 - صفحه 19 (به ترتیب امتیاز)


توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

415 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    روح اله عبداللهی گفته:
    مدت عضویت: 4063 روز

    سلام استاد عزیزم لباسی که پوشیدید با این رنگ بندی زیبا و خطوطش من را یاد لباس‌های بومی و محلی می‌اندازد نمی‌دانم در لباس‌های چه قومی این نوع رنگ بندی زیبا را دیده‌ام اما لحظه اولی که لباس شما را دیدم احساس کردم که این یک لباس بومی است و حس صمیمی‌تر و دوستانه‌ای‌تری هم دارد. حالت رنگ بندی زیبای طبیعت را هم دارد که احتمالاً بومی‌ها هم رنگ بندی لباسشان را از طبیعت برمی‌دارند.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    سیده فاطمه حسینی فر گفته:
    مدت عضویت: 1968 روز

    الهی هدایتم را سپاس، قوانین جهان را سپاس، درکم از قوانین را سپاس

    *در دین اجباری نیست، راه درست و نادرست مشخص هست.

    *خداوند اگه میخواست میتونست در دنیا امت واحد بوجود بیاره، یعنی در مشیت خدا نیست و برای همین افراد مختارن که هر مسیری را انتخاب کنن.

    *پیامبر فقط ابلاغ کننده و بشارت دهنده پیام خداوند هست. در قرآن آگاهی ها گفته شده، افراد میتونن پند بگیرن یا نه.

    *حتی پیامبر هم عاجز بودن از تغییر افراد. یعنی کنترلی روی افراد نداشتن.

    *ما هم کنترلی روی زندگی کسی نداریم. فقط میتونیم آگاهی بدیم. خودشون انتخاب میکنن کدوم مسیر رو برن. خودشون هم با توجه به افکارشون نتایج رو رقم میزنن.

    *خداوند هدایت میکنه، هر کسی را که در مشیت او باشه، یعنی آماده باشه، آماده شنیدن.

    *در موقع عذاب های خداوند، خشک و تر با هم نسوختن. قبل عذاب ها مومنان از کافران جدا شدن.

    *کسی که در مسیر خداوند هست، هدایت میشه، و شیطان تسلطی بهش نداره.

    *هیچکسی بار گناه کسی رو بدوش نمیکشه، نه پدر مادر و نه فرزندان و ….هر کسی هر کاری کنه خودش مسئول هست و خودش نتایج رو رقم میزنه.

    *خداوند سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمیده، مگر اینکه خودشون بخوان.

    *پیام خدا رو کسانی میشنون که ایمان دارن، تسلیم هستن، آماده هستن.

    *هر کسی مسئول اعمال و رفتار خودش هست. نمیخواد دلسوزی کنیم برای بچه ها، اعضای خانواده، دوستان و….

    سپاس بابت آگاهی های دوره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    محمد جواد اسدی گفته:
    مدت عضویت: 948 روز

    به نام الله یکتا

    بعد از شنیدن این فایلهای استاد و پذیرشش توسط من تصمیم گرفتم که دیگه کسی رو نصیحت نکنم و راهکار به کسی ندم و این بار سنگین مسئولیت خودشون رو گردن خود اطرافیان و دوستانم بذارم و به من هیچ ربطی نداره که چی براشون پیش میاد و دقیقا دو روز پیش بعد از این تصمیم چنان مهر تائیدی از جهان بَرش خورد که مطمئن شدم که باید قطعا ول کنم همه رو و بچسبم به خودم و خدای خودم

    یه دوستی من دارم که خیلی مشتاق شنیدن این صحبت هاست و من همیشه راهنمائیش میکردم شاید ماه ها و شایدم سالها،خیلی وقتها از خودم زدم و به اون دادم وقت و انرژی و زمان و پول و…

    و اتفاقا هر چی هم بیشتر از قوانین الهی بهش میگفتم و سوالهاش رو جواب میدادم اون مشتاق تر میشد و وقتی هم به حرفهای من عمل می‌کرد نتیجه می‌گرفت و هر وقت عمل نمی‌کرد بلا سرش میومد و به همین دلیل بیشتر وقتها در مورد هر موضوعی از من نظر میخواست و منم عالم دهر می‌نشستم و براش کارشناسی میکردم و هدایتش میکردم و بیشتر وقتها هم بعد از هدایت اون،احساسم بد میشد و میگفتم کاشکی تا این حد بهش نمیگفتم باید تکاملش رو طی کنه اما چون اون رو مشتاق میدیدم بیشتر و بیشتر بهش میگفتم،چند باری هم شده بود میدیدم ازش که حرفهای خودم رو به خودم میزنه و اتفاقا یه جاهایی هم مانع من میشد برای بعضی کارها و من باید ساعتها اون رو قانع میکردم که نیت مهمه و نه عمل،خلاصه تا اینکه دو روز پیش سر یه مساله بسیار کوچک و خیلی پیش پا افتاده بسیار پر توقع و با تکبر با من رفتار کرد و وقتی من بهم برخورد و محل رو ترک کردم زنگ زد و هر چی که از دهنش در اومد رو به من گفت و در نهایت بی شرمی یک عالمه بد و بیراه به قرآن و خدا و … گفت

    من در لحظه خشکم زد،اصلا باورم نمیشد،کسی که اینقدر در ظاهر حرف از خدا و توحید و شرک میزد بدترین اهانت ها رو به خدا و قرآن کرد،مهر تائید اینکه من در تغییر دیگران ناتوانم پای اون صحبت‌ها خورد تا من نتیجه شرکم رو ببینم و درسش رو بگیرم و از خداوند بخوام که منو ببخشه و کمکم کنه بتوانم تا آخر عمر زیپ دهنم رو بکشم و باور کنم که من هیچی نمیدونم و اگر ادعام اینکه میدونم بیام مسائل خودم رو حل کنم

    خدا رو شکر که قبل از اینکه این مساله پیش بیاد فایلهای استاد رو دیدم وگرنه معلوم نبود بعدش چی میشد

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  4. -
    آرزو رضائیان گفته:
    مدت عضویت: 914 روز

    به نام خداوند یکتا

    شاید گاهی دست گذاشتن روی بعضی از زخم های وجودت برات درد به همراه داشته باشه ولی اینا همون زخمایی اند که اگه درمونشون نکنی عفونت میکنن و احتمالا تا حالا هم عفونت کردن و حتی بوی تعفنش هم حس کردی و گاهی حتی یه چیزی بستی روش که فقط نبینیش

    قبل از آشنایی با این مسیر اوضاع به این شکل بود که میخوام شرح بدم

    اول رو نمایی کنم از یکی از سم های این مسیر اونم اینه که بهم گفتن آرزو تو مسیر زندگیمونو عوض کردی …

    نگم براتون

    این سم باعث شد من هی به اون کار ادامه بدم تا تایید بشم تا بقیه مهر و امضام کنن

    تا بلکه من با مهر و امضاشون ارزشمند شم

    و همون بقیه رو یه هفته بعد میدیدم که تبدیل شدن به همونی که بودن !!

    یعنی طرف تو هر حیطه ای با شوق میگفت تو عجب چیزی گفتی آره حق با توئه تو منو بیدار کردی نباید این باشه باید اون باشه

    بعد به هفته بعد میدیدی همون که شوریده سر شده بود از راه حل ، الان دوباره تو مسیر خودشه و …

    سم بعدی ناجی بودن که مرتبطه با قبلی ولی جور دیگست

    انقدر با گوشت و پوستم یکیه که نگم براتون

    فکر میکردم من اومدم بشریتو نجات بدم کلا و با این نجات دادنه چی به دست بیارم؟ احساس ارزشمندی ، چرا ؟ چون من که به خودی خود ارزشمند نیستم بیام زندگی آدما رو نجات بدم بلکه به عنوان یه منجی از درون به احساس ارزشمندی برسم ، نتیجه چی میشد؟؟

    هرچی آدم درب و داغون توی دنیا وجود داشت میخورد به تور من !!

    حالا چه همکلاسی، چه رابطه عاطفی ، چه خانواده، چه اجتماعی و هرجور ارتباطی ، همه آدمایی بودن که دنبال ناجی بودن و دنیا پیچ و مهره رو باهم چفت میکرد و من شااااکی که یعنی چی!

    بعد همه یه سری صفت و تایید میچسبونن بهت تا کاسه گداییت رو پر کنن و تو یه ذره احساس ارزش کنی چون از درون تهی هستی !

    و یادمه چقدر افتخار هم میکردم !!!

    یعنی زیر یه سری فشار ها له میشدم ولی افتخار میکردم که ببین من کی ام که دارم نجاااات میدم فلانیو !!! بعد خطرناک ترش اون تایید و تحسین است که چون در درون خلاءش وجود داره و اینجا میشد دریافتش کرد انگار یهو معتاد میشی که راهش همینه و میوفتی تو مسیری که واقعا مسیر نابودیه و ته نداره !!!

    یا یه مثال دیگه که شنیده بودم توی اطرافیانم و مرتبطه به بحث اینکه زن زندگی شوهرشو از فرش به عرش میبره و میسوزه و میسازه و نجات میده و به این خاطر شوهرش تاج افتخار میزاره رو سر این زن !!!! هووپ این باور یعنی ای زن تو که ارزش نداری حالا برو زجر بکش شوهرتو نجات بده که عملاَ غیر ممکنه و وقتی له شدی شاید احترام و عزت به دست بیاری!!! خب چرا این زن نباید لیاقت احترام رو در خودش پیدا کنه بجای مسیر صعب العبوری که به باتلاق نابودیش میرسه !؟

    یه مثال دارم یادم به زمانی اومد که سوپرمن میشدم که حق داداشمو براش بگیرم چون خودش نمیتونست و منم که ناااجی ، میگرفتم و هم ایشون و هم مامانم کلی به به چه چه نثارم میکردن و خلأ درونیه رو حس میکردم یه ذره ارضاش کردم ، نتیجه چی بود؟؟ داداشم خوشی هاش رو با بقیه بود وقت داغونی و نیاز یادش به آرزو میومد !! و من متعجب بودم که چرا !!

    همه میگفتن آرزو تو خیلی مهربونی خیلی بادرکی خیلی خوش قلبی خیلی پخته و در عین حال باطراوتی و خوش بحال اونا که همیشه کنارتن ولی کیا کنار من بودن؟؟ یه مشت آدم داغون ! شاکی بودم که خدایا عدلتو شکر ، فلانی یه صدم منم حالیش نیس انقدر دورش پر آدم حسابیه چرا تا انقدر دور من اینجوریه ! انگار بنیاد خیریه و توانبخشیه خخخ

    یا جلسات شبه تراپی که میزاشتیم تا فلانی رو حالشو خوب کنیم یا فلانی رو بیاریم تو فلان راه …

    دیگه مثال نزنم که بخوام مثال بزنم حالا حالاها هست و هست و هست

    وقتی با این مسیر آشنا شدم خیلی مقاومت داشتم با حرفی که میگفت فقط خودت و بقیه رو ول کن ! اوایل انقدر داغون بودم که حتی نعمتی به دست میاوردم میگفتم نکنه دارم به بقیه ظلم میکنم که از هدایت خدا استفاده میکنم و کارم راحت پیش میره و بقیه دارن زجر میکشن ! باید نجاتشون بدم (آخ از این ناجی بودن) طول کشید تا کمی درک کنم مفهوم دسترسی یکسان همه به نعمتا رو ، مفهوم دسترسی همه به هدایت خدا رو ، مفهوم واقعی تر عدالت خدا رو ، مفهوم عاجز بودنم از تغییر دیگران ، مفهوم تاثیر نداشتن بقیه در زندگی من و تاثیر نداشتنم در زندگی بقیه و مفهوم آزادی در انتخاب مسیر و پذیرش عقاید مختلف و خیلی مفاهیم دیگه

    از اونجایی که نشانه ی تغییر باور تغییر در عملکرده رجوع کردم به رفتارای الانم و جا داره بگم آفرین بهم دارم با روند راضی کننده ای بهتر از قبل عمل میکنم و البته که جا داره خیلی بهتر عمل کنم و البته که مسیر بهبود انتهایی نداره

    الان مدتهاست من برای گرفتن حق کسی کاری نمیکنم و اوایلش وقتی مثلا مامانم زنگ میزد که آرزو بیا بیین تو خونه چی شده و فلان شده میگفتم مامان جان اجازه بده خودشون حل کنن ، یا بالطبع اگه بابام یا برادم زنگ میزد میگفتم پدر من یا برادر من انتظار داری من چی کار کنم ؟؟؟ خودتون باید مسائلتون رو حل کنین!!

    چی شد؟؟اوایل شاید گفتن چرا آرزو بی تفاوت شده یا چرا خودخواه شده ، اما نتیجه در نهایت چی شد؟؟الان مدتهای زیادیه هرگز برای درخواست کمک و دنبال ناجی بودن به من زنگ نمیزنن بلکه همه تماس ها از این بابه که دلمون برات تنگ شده ، میخوایم فلان چیزو درست کنیم میخوایم تو هم باشی یا فلان جا بریم تو هم باشی ! چی عوض شد دقیقا ؟؟

    درباره دوستان و اطرافیان باید بگم که الان در مرحله ی رسیدن به تنهایی ام ، کس خاصی اطرافم نیست دایره ارتباطم خلاصه شده به همسرم و خانوادم و در این مرحله ی گذار حداقل خشنودم از اینکه اون همه آدمای مسئله دار کنارم نیستن و این مرحله بسیار برام ارزشمنده

    اما درباره عزت نفس ، احساس ارزشمندی و در صلح بودن با خودم

    باید بگم یه پاشنه آشیل اساسی همه ما همین حس ارزشمندی بی قید و شرطه که اگه درصدیش باشه خیلی از مسائل ما حل میشه

    خیلی از مسائل من ریشه شون به دست آوردن حس ارزشمندی و لیاقته ، کارایی که در هرجنبه ای میکنم تا اون ارزشه رو به دست بیارم تا دوس داشتنی بشم تا لیاقت داشتن فلان چیزا رو به دست بیارم !!! غافل از اینکه لازم نیست ، از اونجایی که دنیا آینه ی رفتار من با خودمه شرایط و اوضاع به میزان در صلح بودن من با خودم تغییر میکنه اما امان از انسان فراموشکار که باز میخواد از بیرون یه چیزیو تغییر بده و عوض کنه !! میدونم خیلی از مسائلم با بهبود عزت نفس و احساس ارزشمندیم بهتر میشه پس با جدیت بیشتر به کار کردن روشون ادامه میدم چرا که به میزان تغییر من دنیای پیرامونم تغییر میکنه و هیچ ماده و تبصره ای نداره که این قانونو کج کنه !

    یه نکته دیگه هم اینکه قبلا میدیدم بعضی بچه ها چقدر خوب دلیل رفتاراشونو پیدا میکنن یا میتونن خودافشایی کنن و من این توانو اصلا نداشتم چون وجود من درون گاوصندوق صدقفله بود ، الان هرچی به این توانایی بیشتر دست پیدا میکنم و با خودم رفیق تر میشم خوشحالترم و راضی تر و به طبع شرایط شیرین تری رو تجربه میکنم وقتی میفهمم گره کجاست .

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  5. -
    هادی دهقانی گفته:
    مدت عضویت: 2087 روز

    سلام و درود بر استاد عزیز و گرامی

    استاد چقدر این فایل تاثیر گذاری بود چقدر من

    از این قبیل تجربه ها داشتم..

    استاد من ی برادری دارم ک 2 سال از من بزرگتره و اون درگیر مواد مخدر بود تا 5 سال پیش..

    من یادمه چقدر برای اون دلسوزی میکردم و چندین بار اون رو بردم کمپ ترک اعتیاد ولی

    هیچ تاثیری نداشت و از اونجایی که اون متاهل بود وقتی کمپ بود باید کارهای اون رو هم ب دوش می‌کشیدم و بعد از کمپ هم کلی

    خودما درگیر اون میکردم ک یوقت دوباره دنبال

    مواد نره و این عدم درک قانون ک شما نمیتوانی ب کسی کمک کنی تا وقتی اون خودش نخواد..اینی ک شما هزاران بار تو فایل ها گوشزد کردی و من درک نکردم.

    چون خود من هم تو مسیر نبودم ک قانون رو درست درک کنم..

    استاد پس از چندین و چند بار کمپ بردن برادرم آخرش کار بجایی رسید ک خودم از خودم خسته شدم و تنهاش گذاشتم بعد چند سال بعد ک دید کسی نیس ک دوباره بیاد و دستشا بگیره رفت کمپ و ترک کرد الانم نزدیک 5 ساله ک پاکه..

    من چقدر اینجا قانون رو ب وضوح درک کردم

    وب خودم گفتم

    هادی تو نمیتونی ب کسی کمک کنی تا وقتی که خودش آماده باشه…

    استاد چقدر این فایل ارزشمنده.

    خداوکیلی اگه کسی ب همین یکی فایل گوش کنه و سعی کنه درک کنه و بهش عمل کنه زندگیش عالیه میشه..

    استاد ازت سپاس گذارم امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  6. -
    بهناز عادلی فر گفته:
    مدت عضویت: 574 روز

    سلام به استاد عزیزم ، استاد آگاهی دهنده ، که از جان و دل این آگاهی های ناب رو با عشق به ما میده و سطح فرکانس من با این آگاهی ها بالاتر میره ، و چقدر به خودشناسی عمیق تری نسبت به خودم میرسم.

    و سلام به خانم شایسته عزیز و دوست داشتنی ، الگوی من در خیلی از زمینه ها

    استاد عزیز تر از جانم.انگار این دو فایل کامل برای من بود ، و داشت منو توصیف میکرد.

    من فکر میکردم که میتونم به دیگران کمک کنم و درواقع باید این کار رو انجام بدم و این رسالت منه.

    فکر میکردم آروم کردن بقیه مهارتیه که من دارم، اصلا دوست داشتم به بقیه کمک کنم.

    برنامه ماه عسل رو هربار نگاه میکردم غبطه میخوردم به اون آدمهایی که کار خیر انجام دادن.

    همیشه دوست داشتم کار خیر انجام بدم.

    الان فهمیدم علت اون احساسم چی بوده و چرا دوست داشتم حتی از زمان و انرژی خودم بزنم و برم کار خیر انجام بدم.مثلا برم خانه سالمندان بهشون کمک کنم،برم مرکز نگهداری از فرزندان بی سرپرست و بهشون کمک کنم،برم توی روستاهای دورافتاده و به بچه ها و مردم اونجا کمک کنم،حالشون رو خوب کنم،بهشون یه چیزی یاد بدم، خوشحالشون کنم.

    الان میفهمم علت همه ی اینها رو.

    مشکل در درون من بود.

    من این قدر احساس بی ارزشی میکردم.این قدر احساس پوچی میکردم، و این قدر عزت نفسم پایین بود که با این کار میخواستم احساس کنم که ارزشمندم.

    یعنی هیچ نکته و مهارت و ویژگی مثبتی رو در خودم نمیدیدم و میخواستم ته دلم، حتی اگه دیگران نبینن و منو تحسین نکنن، ته دلم احساس کنم که آقا ، من به یه دردی میخورم، من یه ذره برای این جهان مفیدم، من الکی به دنیا نیامدم، یه جایی ،به یه دردی میخورم، یه ارزشی دارم، دارم تاثیر میذارم توی زندگی افراد نیازمند ، افراد محتاج.

    چقدر از درون تهی بودم و الان اینو میفهمم.

    من حتی یه مدت دوره خنده درمانی رو رفتم و مربی خنده درمانی شدم.

    الان میفهمم که چرا با خنده درمانی احساسم خوب بود.با اینکه الان فهمیدم که فرعیاته و اصل نیست.

    ولی اون موقع احساس میکردم که با این کار میتونم حال دیگران رو خوب کنم.احساس ارزشمندی میکردم، احساس مفید بودن.حتی حاضر بودم رایگان برم و برای خیریه ها و جاهای دیگه این کار رو انجام بدم تا حال مردم رو خوب کنم.

    احساس میکردم که به آرزوم رسیدم ، یک مهارتی پیدا کردم که میتونم باهاش کار خیر انجام بدم و به دیگران کمک کنم.

    الان میفهمم چرا بعد از بیرون اومدن از مرکز بیماران اعصاب و روان ،وقتی خنده درمانی رو اجرا کردیم از شدت خوشحالی اشک هام بند نمیامد.

    درواقع من به آرزوم رسیده بودم.من یک کار خیر انجام داده بودم.احساس ارزشمندی میکردم.

    من ، منی که احساس بی مصرفی و بی ارزشی داشتم حالا میتونم مفید واقع بشم.

    احساس قدرت میکردم از اینکه من تونستم اونا رو بخندونم.احساس مهم بودن، احساس تاثیر مثبت گذاشتن در زندگی دیگران.و دوست داشتم این کار رو تکرار کنم، حتی رایگان، حتی برای مراکز خیریه.

    با اینکه خنده درمانی و حرکاتش از دید خیلی ها مسخره بازی بود ولی من دوست داشتم این کار رو ادامه بدم و سعی داشتم از لحاظ علمی فواید خندیدن و حرکات خنده درمانی رو به همه بگم.

    احساس میکردم من تونستم کاری کنم که یک محیط ماتمکده و غمناک بعد از اجرای ما تبدیل بشه به یک محیط شاد ، و همه خوشحال باشن.با اینکه میدونستم این حال خوبشون موقتیه و دوباره همون آدم های قبلی میشن ،اما من از درون به خودم افتخار میکردم.

    به جای اینکه روی خودم کار کنم و مهارت های خودم رو بالا ببرم و درواقع خودم رو همین جوری که هستم دوست داشته باشم و زمان بزارم روی پیشرفت خودم، حاضر بودم زمان بزارم برای کمک به دیگران، کمک های خیرخواهانه.

    من به خاطر مشکلاتی که اوایل ازدواج با همسرم داشتم کتاب های زیادی مربوط به روابط زوج ها، راز مردان، راز زنان و … میخوندم. و این باعث شده بود اطلاعات زیادی در این زمینه داشته باشم.ولی خودم به هیچ کدوم عمل نمیکردم، چون همیشه میخواستم همسرم رو تغییر بدم، درواقع عالم بی عمل بودم.

    ولی به خاطر اطلاعاتم به تمام دوستام مشاوره میدادم، و همیشه مورد تحسین و قدردانی قرار میگرفتم.

    دوستام به من میگفتن تو باید بری مشاور بشی، چقدر خوب میتونی راهنمایی بدی و حالمون رو خوب کنی.

    کم کم کار به جایی رسیده بود که فقط وقتی حالشون بد میشد یاد من میکردن و میگفتن حالمون بد بود گفتیم یه زنگ بزنیم بهت یکم باهات صحبت کنیم حالمون خوب بشه.

    ولی هیچ تغییری نمیکردن و هیچ کدوم از توصیه ها و راهنمایی های من رو انجام نمیدادن.و من فقط یک قرص مسکن بودم.

    کم کم به حوزه روانشناسی و موفقیت علاقه مند شدم،درواقع به دنبال حال خوب توی زندگی خودم بودم و به خاطرش هر کاری میکردم و تعجب میکردم چرا دوستام حاضر نیستن با این همه مشکل یک قدم بردارن ، یک کتاب بخونن، یک کلاس برن و…

    و من کتاب های بیشتری در این حوزه میخوندم ، و مشاوره های بیشتر و شنیدن درد و دل های بیشتر.

    و این تحسین و تمجیدها باعث شده بود بیشتر این کار رو انجام بدم.

    کار به جایی رسیده بود که زنداییم به من میگفت بیا دایی ات رو نصیحت کن، یکم باهاش صحبت کن ، خیلی خودش رو غصه میده، یعنی من بزرگ فامیلمون رو نصیحت کنم.

    چه احساس ارزشمندی داشتم اون زمان.

    حتی کلاس های مثبت اندیشی رو تو شهرمون رفتم و اونجا یکی از بهترین ها بودم و استاد اون کلاس اومد خانم های مراجعه کننده رو بین ماها که خوب بودیم تقسیم کرد و یک زیرمجموعه درست کرد برای ما. و کار ما این بود که بهشون مشاوره بدیم.چکشون کنیم که کتاب هاشون رو خونده باشن، تمرین هاشون رو انجام داده باشن، جملات تاکیدی جدید بهشون بدیم، سوالاتشون رو جواب بدیم.

    و هر بار افراد مشکل دار بیشتری وارد زندگیم میشدن.

    بعدها که وارد حوزه مربیگری ورزش شدم و چون به یوگا علاقه داشتم ، واسه خودم هدف گذاشته بودم که یک مکانی رو فراهم کنم که هم مراجعه کننده هام رو از لحاظ جسمی خوب کنم با حرکات یوگا ، هم ذهنی با مدیتیشن و مراقبه و مشاوره.و پیش خودم میگفتم چه پکیج کاملی بشه.

    جسم و ذهن در کنار هم خوب بشه.

    استاد عزیزم من حتی احساس میکردم که با این کمک هام و وقتی که برای دیگران میذارم و مشاوره هایی که به دیگران میدم پیش خدا عزیزتر میشم.

    حتی وقتی خداوند یکی از دستان مهربانش رو برای کمک به من فرستاد تا به من راهنمایی بده ، من احساس میکردم که چون به دیگران کمک کردم با راهنمایی هام، خداوند هم یک نفر رو برام فرستاده تا به من راهنمایی بده و کمک کنه.

    حتی زمان هایی که وقت نمیکردم راهنمایی کنم دوستام رو احساس عذاب وجدان میگرفتم،

    و زمان هایی که همون دست خداوند دیرتر جواب من رو میداد من میگفتم این به خاطر اینه که من وقت نذاشتم برای کمک به دوستم و این تاوان اونه.

    باید به دیگران کمک کنم تا دیگران به من کمک کنن.

    و چه باور اشتباهی داشتم من.

    من فکر میکردم باید دست دیگران رو بگیرم و کمک کنم و مشاوره بدم و راهنمایی کنم تا خداوند کسانی رو برای من بفرسته که به من کمک کنن و به من راهنمایی بدن.

    چه باور اشتباهی

    الان میفهمم که من اگر در مسیر درست باشم ، اگر آماده باشم دستان خداوند به کمک من میان .و خداوند از بی نهایت طریق من رو هدایت میکنه.به من الهام میکنه، به من پاسخ میده.

    و نیازی نیست من به خاطر دریافت هدایت های خداوند بیام ناجی دیگران بشم.

    دارم این روزها رو میبینم تو زندگیم ، با اینکه تمرکزم رو گذاشتم روی خودم و از مشاوره های بیجا دست برداشتم ولی هدایت های خداوند رو دارم میبینم.

    و الان میفهمم که اصلا من نباید بخوام ناجی دیگران باشم، من نباید بخوام به دیگران کمک کنم.خداوند هست و از بی نهایت طریق به اونا کمک میکنه . همون طور که به من کمک میکنه.

    من فکر میکردم « کارما» یعنی اگه من به دیگران کمک کنم، دیگران هم به من کمک میکنن.

    الان متوجه اشتباهم شدم.الان که قدرت رو به خداوند دادم.

    الان که فهمیدم انسان ها برای هدایت شدن باید آمادگی داشته باشن.و خداوند هست، همون طور که برای من هست.برای دیگران هم هست.خداوند خودش خوب بلده خدایی کنه، هم برای من ، هم برای دیگران.

    من حتی به خاطر مشکل ناباروری میخواستم فرزندی رو به سرپرستی بگیرم.الان دارم میفهمم یکی از علت هاش این بوده که میخواستم با این کار خیر یه مقدار احساس ارزشمندی بکنم.و بگم آره ،من الکی به این دنیا نیامدم.من به دنیا اومدم تا به یک فرزند بیگناه معصوم که پدر و مادری نداره کمک کنم و دلش رو شاد کنم.خدا ببین من دل یک فرزند یتیم ات رو شاد میکنم و براش مادری میکنم. تو هم دل من رو شاد کن و معجزه وار منو به خواسته هام برسون.

    درواقع هم میخواستم حس ارزشمندی خودم رو ببرم بالا، و از درون حسم نسبت به خودم خوب باشه، هم اینکه یه جورایی باج گیری کنم از خداوند.

    درصورتی که همیشه ته قلبم دوست داشتم فرزند خودم رو در آغوش بگیرم.

    الان دارم میفهمم اشتباهاتم رو، باورهای اشتباهم رو، علت بعضی از افکار و تصمیماتم رو .

    و استاد جانم این خودشناسی که به واسطه فایل های شما برای من اتفاق میفته بی نظیره، کاری که صد تا مشاور نمیتونستن برام انجام بدن. و من دارم توی این سایت بی نظیر خودم و درون خودم و اعماق وجود و افکار خودم رو بهتر میشناسم.

    چقدر این خودشناسی زیباست.

    استاد جان من حتی زمانی که اصلاح سبک رو برای ناباروری شروع کردم که البته الان فهمیدم چه اشتباهاتی داشت،

    خودم رو در زمینه تغذیه علامه دهر میدونستم و همه جا صحبتم در مورد تغذیه بود ، و چیزهایی رو که یاد گرفته بودم رو با اطمینان همه جا میگفتم و دوباره مورد تحسین قرار میگرفتم.

    حتی صبر نکردم که ببینم روی بدن خودم چه جوابی میده.

    استاد جان من همیشه عزت نفس و احساس ارزشمندی رو از بیرون دنبالش بودم، با تعریف و تمجید های دیگران خودم رو ارزشمند میدونستم.

    من سال های سال خودم رو درگیر مسائل خواهرهام و مادرم کرده بودم.در واقع وظیفه خودم میدونستم.و چه ضربه هایی که نخوردم.وقتی خواهرم با شوهرش مشکل داشت، تمام زندگیم رو براش گذاشتم و کلی از شوهرش بی احترامی شنیدم،از آخر با هم آشتی کردن و من شدم آدم بده.

    همیشه حرف مردم برام مهم بوده که نکنه بگن خواهرش یا فرزندش کوتاهی کرده.مخصوصا برای مادرم.

    از کارها و برنامه ها و برنامه ریزی های خودم میزدم تا بهشون کمک کنم تا وظیفه خودم رو به عنوان فرزند به جا آورده باشم، و به مادرم سرزده باشم.و فکر میکردم چون پدرم فوت کرده و مادرم تو خونه تنهاست این وظیفه منه که برم پیشش که احساس تنهایی نکنه.که دلش نگیره.

    و این باور اشتباه رو داشتم که اگه من هر طوری با مادرم برخورد کنم ، در آینده فرزندانم هم با من همون جور برخورد خواهند کرد.

    من با این فایلتون استاد باورهای اشتباه زیادی رو در خودم پیدا کردم.

    من این باور رو داشتم که کار اشتباهی نکنم تا یه وقت لعن اش به پدر و مادرم نرسه.

    من بارها و بارها برای روح پدرم نذری و خیرات دادم تا به روحش برسه.

    من 17 سال از زندگی زناشویی ام رو صرف تغییر همسرم کردم.تمام تلاشم این بود که اصلاحش کنم .الان میفهمم اصلا اون مشکلی نداشته و علت اختلافاتمون درون من بوده.

    تاریکی های من ، درصلح نبودن با خودم، احساس عدم لیاقت، عدم ارزشمندی خودم، انتظارات بیجا از همسرم ، غرور بیجای من.

    من خودم رو پاک و درست میدونستم و تمام رفتارهای همسرم رو غلط.

    و با فرستادن فرکانس های منفی، روز به روز رفتارهای به ظاهر غلطتش بیشتر و بیشتر میشد.

    من 17 سال خودم رو از آرامش دور کردم.

    و نتیجه اش شد کلی مشکلات جسمی و روحی.

    من حتی این باور اشتباه رو داشتم که به همسرم میگفتم وقتی توی جمع یک رفتار اشتباهی داری، مردم نمیگن آقای فلانی این کار رو کرد، بلکه میگن همسر بهناز این کار رو کرد، پس کار اشتباه تو باعث آبروریزی من هم هست.

    چقدر در جهل بودم، الان میفهمم هر کسی مسئول اعمال و رفتار خودشه،

    من حتی پدر و مادر همسرم رو مقصر میدونستم که چرا تو پیری بچه آوردن که نتونستن درست تربیتش کنن، ولش کردن که خودش بزرگ بشه، خوب و بد رو بهش یاد ندادن، بهش یاد ندادن با یه خانم ، با همسرش چه طور برخورد کنه، آداب معاشرت رو یادش ندادن.و من به عنوان همسرش باید این همه عذاب بکشم به خاطر کوتاهی اونا، من باید بشینم تربیتش کنم.کاری که مادرش باید انجام میداده و وظیفه مادرش بوده رو من باید انجام بدم.

    چه نفرینی میکردم مادرش رو که وظیفه اش رو درست انجام نداده.

    و من چقدر در جهل بودم.

    استاد عزیزم. این فایل ها و این سایت بینظیره.

    پر از آگاهی های ناب و الهی هست،

    این حس خودشناسی رو فوق العاده دوست دارم، و احساس میکنم رشد کردم، وقتی درون تاریکم رو بهتر شناختم و بهتر میتونم خودم رو تغییر بدم، به سمت مسیر درست، به سمت نور ، به سمت پیشرفت ، به سمت فرکانس بالاتر .

    استاد جانم بی نهایت از شما سپاسگزارم.️️️️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    محجوبه گفته:
    مدت عضویت: 2216 روز

    سلام استاد جان

    سالهای سال بود میخاستم بچه ام دخترم موفق باشه سودمند باشه ادم به درد بخوری تو جامعه باشه ولی خدارو شکر فهمیدم اگر خودش نخاد کاری از دست من برنمیاد. خیلی وقته اینو فهمیدم که من نمیتونم به زور قانعش کنم که باید تلاشتو بیشتر کنی تا موفق بشی. ولی مشکل من اینکه وظایف روزانه و شخصیشو به درستی انجام نمیده. دیگه واقعا برام مهم نیست که موفق باشه یا نه چون کسیکه صبح تا شب سرش تو‌گوشی مشغول چت کردن و شبکه های اجتماعیه فقط خودش باید به این درک برسه وقت گذاشتن برا دوستا و اطرافیان کار بیهوده ایه. خیلی وقته به این درک رسیدم که خودم هستم که ارزش دارم خیلی وقته فهمیدم دیگه نباید منتظر باشم کسی برام دل بسوزونه یا برا کسی دل بسوزونم همون طور که من خدا رو دارم اونا هم خدا رو دارن. ولی چیزی که اذیتم میکنه اینکه نمیخام برا اعضای خانواده بیش از حد وقت بزارم دیگه چهل سالم شده میخام هر کسی وظیفه هودشو خودش انجام بده اینکه دخترم کارهای شخصیشو انجام نمیده اذیت میشم. وقتی هم بهش میگم اتاقتو جمع کن یا غذایی درست کن یا نمیدونم وظیفه تو امرثز تو خونه اینه در 70درصد مواقع یا میگه حوصله ندارم یا میگه خسته ام یا اونقدر لفت میده که واقعا پشیمون میشم میگم ولش کن خودم انجامش میدم. خیلی خسته ام. نمیتونم ذهنمو کنترل کنم اینکه صبح تا شب رو تخت درازه داره گوشی بازی میکنه واقعا اذیتم میکنه. نمیخام سر به سرش بزارم مرتب بگم پاشو پاشو ولی واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم. به پدرش گفتم از پول تو جیبیش کم کنیم میگه نمیشه اون میدونه که وضع مالیمون بد نیست و کفاف تمام خرج هاشو میده من نمیتونم بهش بگم پول ندارم بهت نمیدم. نکات مثبتی هم داره مثلا اهل کوچه بیرون نیست رفیق ناباب نداره اهل دوستی های ناجور نیست. خیلی خونگیه. سر به راهه. شاده. بی غمه. خونسرده. اهل باشگاه و ورزشه. منم دیگه برام مهم نیست که موفق باشه یا نه فقط اینکه کارهای روزانه شو یا وظایفشو به خوبی انجام نمیده ناراحتم میکنه. احساس میکنم یک حمال به دنیا اومدم. خ‌ونه پدرمم که بودم همش کار میکردم الانم که ازدواج کردم بچه هام بزرگ شدن وضع همونه. اینجا کامنت گذاشتم که استاد ببینه دوستانی که در این زمینه تجربه دارن ببینن تا راهنماییم کنن. هر فایلی از استاد خریدم رو بارها گوش کردم عمل کردم در مورد همسرم به هوبی جواب داده واقعا روابطمون بهترو عالی شده ولی در مورد دخترم که بیست ساله شه موفق نشدم. منظورم از موفق نشدم این نیست که تغییرش بدم منظورم اینکه روابطمون بهتر بشه تو خونه مسئولیت پذیر باشه. استاد عزیزم این دغدغه خیلی از ما پدر مادرا هست که بچه هامون مرتب سرشون تو گوشیه و واقعا نمیدونیم چیکار کنیم. انگار تو یه دنیای دیگه ای سیر میکنن انگار تو این دنیا نیستن. یه کاری بهشون تحول میکنی اصلا تمرکز ندارن نصفه نیمه انجام میدن. از دوستان و استاد عزیزم ممنون میشم راهنمایی کنن.

    دست حق نگهدارتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
    • -
      زهرا مختاری گفته:
      مدت عضویت: 2447 روز

      سلام عزیزم،

      چه کامنت خوبی گذاشتی ، دقیقا منم وقتی این فایل رو گوش دادم به این سوال تو رسیدم.

      من در همین حد که دخترام کارهای شخصی و وظایف شون تو خونه رو انجام بدن و نسبت به همدیگه احترام و ادب داشته باشند برای من کافیه، و حاوی نشتی کلی از انرژی و وقت من رو میگیره،

      اما دقیقا از همین نقطه که اتفاقا بچه ها مخالف خواسته ی من هستند، من قانون رو فراموش می کنم ، احساسم بد میشه و کاملا از مدار خارج می‌شم.

      پاسخی که من برای خودم و برای تو دوست عزیز به ذهنم میرسه اینه که

      ما باید روی خوبی های فرزندانمون تمرکز کنیم تا خوبی های بیشتری ازشون بزنیم.

      باید اون جنبه های از وجودشون و رفتارشان که ازش راضی هستیم، برای خودمون بولد کنیم تا رفتارهای بیشتری ازشون ببینیم که باعث احساس رضایت مندی در ما میشه.

      به شخصه می‌دونم که این کار خیلی کار سختیه،

      بخصوص وقتی که اهمال کاری بچه ها ، کار تورو زیاد می کنه و وقتت رو میگیره.

      ولی بنظرم این قانونه و راه دیگه ای نیست.

      بی صبرانه منتظرم اگر دوستان پاسخی به سوال شما دادند، در جریان قرار بگیرم و استفاده کنم.

      شاید بد نباشه سوالتون رو در عقل کل بپرسید. اونجا بعضی از شاگردان بی نظیر استاد به سوالات پاسخ می دن.

      در پناه حق باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        محجوبه گفته:
        مدت عضویت: 2216 روز

        سلام زهرای عزیزم

        دقیقا من میدونم که جواب شما و تمرکز بر خوبیهاش تنها کار و بهترین کاریه که میتونیم انجام بدیم. ولی مشکل اینجاست که انجام این کار برای من از کار کردن تو معدن زغال سنگ شاید سخت تر باشه چون هر دفعه که صبح تصمیم میگیرم به نکات مثبتش بیشتر توجه کنم دقیقا همون روز یه کار منفی انجام میده. اما این دفعه تصمیمم جدیه منی که اینستا رو به خاطر مکانهای زیبا و سفرهای مختلف دنبال میکردم پاک کردم که بتونم تمرکزی روی نکات مثبت زندگیم و مخصوصا بچه هام بیشتر کار کنم. مثلا امروز بهش گفتم غذا درست کن برا بابات بفرست ظرفا رو هم بشور روتختی ت رو هم عوض کن. از این سه تا کار دوتاشو انجام داده بود الان با خودم میگم خدایا شکرت غذای درست کرده بود فرستاده بود چقدرم خوشمزه بود غذاش چقدر دستپختش خوبه و درسته اتاقشو جمع نکرده بود ولی رو تختیشو عوض کرده بود. اینا میشه دوتا نکته مثبت نکته موبت دیگه اینکه طراحی فیگور و لباس بلده و تدریس میکنه حقوقش خیلی کمه ولی از 18 سالگی داره کار میکنه خدایا شکرت میتونه از الان درامد داشته باشه حتی کم. من خودم سن اون بودم بچه تو بغلم بود بدون هیچ درامدی ولی اون الان هم خیاط خوبیه هم طراحی های زیبا میکنه البته اگر میلش باشه. خلاصه که تمام سعمیمو دارم میکنم به نکات مثبتش توجه کنم سه روز اول خیلی سخت بود ولی الان روز پنجمه خیلی بهتر شدم و کار برام کمی راحت تر شده. خوش حال میشم اگر شما هم انجام میدین و نتیجه میبیننین تو کامنت برام بنویسین. مطمینم اگر بگردیم هزار تا نکته مثبت دیگه هم تو بچه هامون پیدا میکنیم.

        پیدا کردن نکته مثبت تو همسرم و توجه کردن به اونا خیلی برام راحت تر بود تا دخترم و نمیدونم این موضوع از کجا نشات میگیره. ولی میدونم منی که همسرم 360درجه تغییر کرده قطعا کارم راحت تر بود. امیدوارم بتونیم موفق بشیم. منتظر کامنتهای پر انرژیتون هستم عزیزم.

        یا حق

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
        • -
          زهرا مختاری گفته:
          مدت عضویت: 2447 روز

          سلام عزیزم،

          خوشحال شدم دیدم برام پاسخ نوشتی. ازت متشکرم.

          من کاااملا حست رو می فهمم و این که گفتم تمرکز کنیم روی نکات مثبت به این معنی نیست برای من راحته، واقعیت اینه که برای من هم بسیار بسیار سخته ،

          من یک مادر سرپرست هستم و سه تا دختر قد و نیم قد دارم که بدون کمک کسی بزرگشون می‌کنم.

          البته که خداوند بزرگ و سرپرست ماست و الحق که خوب ولی و سرپرستیه،

          اما می‌خوام بگم که واسه من این که سهم خودم رو انجام بدم و اغراض کنم واقعاسخته،

          بچه ها با هم دعوت می کنن و به من شکایت می کنن،

          من دوست دارم برای خودم وقت بگذارم و الان که چهل سالم است دوست دارم مسیر رشد خودم رو دنبال کنم و این مشغله خانواده منو خیلی درگیر می کنه.

          ولی می دونی ؟

          وقتی از دید ناظر بیرونی نگاه. می‌کنی میبینی که زندگی توی نوعی واقعا گلستانه،

          واقعا فرزندت سرشار از نکات مثبته ،

          اینو به خودم میگم. بچه های من که مدرسه می رن تو این چند سال همیشه وضعیت درسی عالی داشته اند و نیاز چندانی به کمک و نظارت من نیست.

          پر توقع نیستند و با شرایط تا حد خوبی کنار اومدن،

          .اینا برای من در این شرایط بسیار با ارزش هستند.

          می دونی ، من گاهی به خودم تلنگر می زنم و می گم به دور و برا نگاه کن، تک تک جزئیتت زندگیت نعمت هستند که اگر حذف بشن واقعا برات دردسر میشه.

          دقت کردی همین برق همیشه در دسترس وقتی می‌ره زندگی لنگ میشه،

          ساعت وقتی باطریش تموم میشه و می‌خوابه اصن انگار تبدیل میشه به ی مشکل… ی سر درد می گیریم دیگه تحمل هیچی رو نداریم…

          اینا رو اول به خودم میگم چون به شدت تحت تأثیر اتفاقات روزانه فراموشکار میشم.

          من ی تمرینی برای خودم گذاشتم، اونم این که هر وقت تایم آزاد دارم، مثلا بیرون از خونه دارم قدم میزنم به خودم میگم 15 تا نکته ی مثبت ردیف کن، از هر چی، آدمها، وسایل، تجربیاتی در گذشته و…

          می‌خوام به امید خدا روزانه چند بار این کار رو انجام و حتما باید تواین نکات از ویژگی های مثبت فرزندانم هم باشه تا ذهنم به دیدن خوبی های آنها عادت کنه.

          واقعا تا افسار ذهن رو نکشیم با ما راه نمیاد.

          دیشب داشتم موقع خواب خونه ی مورد علاقه م رو تجسم می کردم.

          رسیدم به قسمت بالکن، که من خیلی دوستدارم،

          ولی ذهنم همش می گفت نه بالکن خطرناکه ، بچه ها شیطنت می کنن میفتن پایین،

          حالا من هی دلیل میارم که نه ایمنش می کنم و فلان می کنم اما ذهنم دست بردار نبود.

          به قول استاد اصن نمی‌ذاشت من دو ثانیه با حال خوب به خواسته م فکر کنم.

          تا اینکه ی ایده اومد که تو اینترنت سرچ کنم ببینم بابا بلاخره راهی حتما باید باشه برای ایمن سازی بالکن ،

          من معمولا انگلیسی سرچ می کنم ،

          و دیدم بله!! چه حفاظ های ایمن خوبی درست کردن برای بالکن، اونم بالم های بزرگ ، واقعا کیف کردم ، و به همین قدم برداشتن برای تغییر باور ، ذهنم در مورد بالکن خلع سلاح شد.

          در مورد تمرکز روی نکات منفی فرزندان هم باید یک مدت ذهن رو مجبور کنیم جور دیگه ورودی بگیره تا کم کم رام بشه.

          در قدم های ابتدایی دوازده قدم استاد درباره ی تضادی که با فرزندشان داشتند صحبت کردند و راهی که در پیش گرفتند اعراض بود و گفتند که دقیقا بعد از مدتی همون تغییراتی که خواهانش بودند در فرزندشان مشاهده کردند.

          دوست عزیزم خوشحال میشم شما هم درباره ی تلاش هایتان و نحوه ی انجام تمرین در این مسیر برای من بنویسید ،

          در پناه الله یکتا باشید.

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
          • -
            محجوبه گفته:
            مدت عضویت: 2216 روز

            سلام زهرای عزیزم

            چقدر زیبا نوشتی چقدر نکته خوبی رو گفتی که روزی 15 تا نکته مثبت رو موقع پیاده روی مرور کنی و چه بهتر که نکات بهتر فرزندانمون باشه.

            دیشب داشتم کامنت بچه ها رو میخوندم که چشام خاب رفت تو خاب و بیداری داشتم با خدا حرف میزدم ازش کمک خاستم گفتم بهم بگو با دخترم چیکار کنم گفتم واقعا تو مدار من نیست و خیای به تکیه داره میخام یه مدت ازم دور باشه تا روی پای خودش بایسته میخام این مدت منم ذهنم اروم باشه تا بتونم بهترین راهکارها رو پیدا کنم. خیلی واضح و محکم بهم گفت اعراض کن فقط اعراض کن باهام حرف زد گفت تو موقعیتهای سخت تر از اینو گذروندی تو اعتیاد همسرت رو درمان کردی(البته منظورش این بود با رفتارت اونم اونو کنار گذاشت) تو تمام بداخلاقیاشو درمان کردی بیکار بودنشو جبران کردی و عکس اعمل درست در درباره یک دختر 19ساله و پسر 11 ساله برای تو کاملا راحته چرا سختش میکنی. بهم گفت یادت میاد روزاییکه شوهرت تا ظهر تو‌ خونه خاب بود و تو اعراض کردی و به نکات مثبتش توجه کردی و در کمتر از چند ماه و یک سال خودش گفت میخام کارهای بدم رو کنار بزارم؟ و تو تو این مدت تجسم میکردی که صبح زود میره سرکار و فلان ماشین و خونه رو میخرین و همین ژور شد!

            حالا الان از من میپرسی چیکار کنم؟ خنده داره تو یه بار موفق شدی پس بازم میشی.

            این موقع بود که نجوای شیطان اومد که اگر این کار درست بود پس چرا استاد مایک رو از امریکا فرستاد ایران یا چرا پسر نوح از بدان شد اگر اینجوریه پس مایک نباید ناشکر میشد چون استاد به بهترین نحو باهاش رفتار کرد.( مدتها بود تا میومدم به خودم باور درست بدم این فکر میومد تو سرم) تا اینکه دیشب خدا گفت چرا مایک رو میبینی چرا دنبال الگوی درست نیستی چرا زهرا دختر بیست ساله که عضو سایته و از 15سالگی کار میکنه و درامد داره و پدر و مادر ناتنیش هم عضو سایت هستن رو نمیبینی. چرا هزار دختر دیگه ای که مادراشون فارق از هر دو جهانن ولی دخترای شکرگذاری هستن و کاملا موفق هستن رو نمیبینی.

            تو از کجا میدونی اینده مایک و استاد چی میشه. استاد تاحالا کدوم کارش اشتباه بوده که رفتار با بچه اش اشتباه باشه. بعدم تو هیچ وقت نمیتونی زندگی دیگران رو تغییر بدی تو فقط میتونی زندگی خودت رو تغییر بدی. تو حالت رو خوب نگه دار اگر دخترت تو مدار تو نباشه میره جاییکه تو مدارشه و به اون تعلق داره. میره و تا وقتیکه خودشو و خدای خودشو پیدا نکنه نمیتونه تو مدار تو بیاد. خدای تو خدای اونم هست. همون طور و همون اندازه که تو رو دوست داره اونم دوست داره تو نمیتونی از خدا براش مهربون تر باشی.

            تو فقط اعراض کن سه روز اول سخته ولی بعد راحت میشه مول روزه اس. بعدش عادی میشه. تو مرحله بعد میتونی به نکات مثبتش توجه کنی. تو به بار این راه رو رفتی پس بازم میتونی بری…..

            اینا صحبتهای منو خدا بود. الان چند روزه اینستا مو‌پاک کردم شبا حتما کامنت میخونم صبحا کامنت میخونم شکرگذاری و تمرکزم بیشتر شده. سبکتر شدم. هر موقع از جهان غافل میشم دور میشم به خدا نزدیکتر میشم و بهتر باهام حرف میزنه و بهتر صداشو میشنوم. زهرای عزیزم اینکه گفتی روزی 15تا نکته مثبت سعی میکنم عمل کنم ایده عالی بود. مرسی که وقت میزاری کامنتمو میخونی و جواب میدی. ممنون از راهنمایی قشنگت. یاحق

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
            • -
              زهرا مختاری گفته:
              مدت عضویت: 2447 روز

              سلام دوست خوبم،

              اوفاتت به خیر باشه.

              خوشحال شدم نقطه ی آبی رو دیدم که نوید پاسخی از تو را می داد.

              متشکرم.

              پاسخی که در رویا گرفتی روزی من هم بود، واقعا این چند روز که سعی میکردم اعراض کنم و گاهی یادم می رفت و گاهی مؤثر نبود و تک و توکجام سالم به در می بردم از خودم راضی نبودم،

              ولی به قول تو (یا الهام خداوند در رویایت) من هم سخت تر ازین رو سپری کردم.

              با افراد ناهمگون تری سر و کار داشتم و از مدارشون خارج شدم ،

              اینها که پاره ای از وجود من هستند و صد البته اگر به خوبی هاشون توجه کنم صد برابرش رو میبینم.

              امروز در کنار اتفاقات خوبی که یادداشت کردم،

              5 تا از خوبی های خودم و 3 تا از خوبی های هر کدام از دخترهایم را هم نوشتم،

              احساس می کنم به شدت به این تمرین به ظاهر ساده نیاز دارم.

              شاید اولش خیلی حس سپاسگزاری توش نباشه ولی چالش خوبی برای ذهن منه.

              میدونی محجوبه جان ،

              همیشه فکر میکردم که خودم را خیلی خوب میشناسم ، ولی به تازگی متوجه شدم که 1صلا هم خوب نمی‌شناسم.

              حتی در مسائلی ساده مثل تشخیص نوع پوستم من سالها اشتباه فکر می کردم چه برسه به دلایل رفتارها و نتایجم.

              دلیل همه ی اینها نشناختن بهانه ها و کلک های ذهنه.

              امروز من به زحمت چند تا از خوبی های خودمو نوشتم در حالی که در ساده ترین حالت من یک زن بسیار قوی هستم که بعد از فوت همسرم در حالی که هیچ تجربه ای در مدیریت مسایل مالی نداشتم ، سرپرست خانواده و عهده دار مسائل زیادی شدم و الان ما یک زندگی سرشار از آسایش و آرامش از لحاظ مالی داریم.

              نمی‌گم عالی ولی در حد خیلی قابل قبولی نسبت به استانداردهای من در این شرایط.

              نمی‌دونم ربطی داره که می‌خوام بگم اینو،

              چند ساعت پیش نداشتم مدیتیشن می کردم ،

              آخرش در سکوت ذهنم ، ذهنم را تماشا کردم و از بزرگی آن خیلی شگفت زده شدم.

              مثل یک کارخانه ی بزرگ تولید داده است،

              من مدتی خیلی دوست داشتم هم خوابهام یادم بمونه واسه همین کاغذ و قللمرغزیر بالشم میزاشتم و اگر چیزی یادم می اومد می نوشتم ، و از تنوع خواب هام تعجب میکردم.

              امروز فهمیدم که اصصصلا عجیب نیست.

              در این کارخانه تولید فکر چه بسا فکرهایی هست که ما ازشون ظاهراً آگاه نیستیم و در ناخودآگاه ما ذخیره میشن،

              و اونها روی رفتار ما تأثیر می‌زارن.

              همان طور که بازخوردهای کودکی ما تأثیر خود را کماکان می زارند.

              مثلا من به تازگی دوزاریم افتاد که چرا من نسبت به فرزندانم سختگیر هستم و گاها سخت میتونم اونا رو ببخشم در صورت خطا.

              یادمه کلاس اول یا دوم ابتدایی بودم و به مادرم گفتم که تو میای مدرسه من خجالت می کشم( مادر من آدم جا افتاده ای بودو ظاهر چادری و ساده ای داشت)

              حالا نمی‌دونم چرا اونو گفتم ولی خوب ذهنیت من کودک این بود،

              مادر من از من خیلی ناراحت شد و با من قهر کرد.

              فکر کنم چند روز طول کشید این قهر و این رفتار برای من خیلی عذاب آور و آزاردهنده بود.

              شاید مادرم خود را محق و این رفتار را مطابق استانداردهای اون زمان مؤثر می‌دانسته ( در حالی که حرف من لزوما جسارت نبود و فقط اظهار نظر بود چون من کودکی کم رو و کم حرف بودم!)

              این تلنگر به من خورد که تو داری این رفتار رو خودت تکرار می کنی ،

              این یکی از جاهایی بود که فهمیدم خودم را کم می شناسم.

              و البته این شده اهرم رنگ ذهن من ،

              استاد در یکی از دوره ها به همین قضیه اشاره کردن که شما به فرزندان تون همون رفتار را خواهید داشت که شاکی هستید که پدر. و مادرتون با شما داشتند.

              من فعلا در حال شناسایی خودم و رفتارهام هستم.

              کار کردن روی دوره عشق و مودت را به تازگی شروع کردم و امید دارم که بتونم نشتی انرژی مو از این ناحیه ببندم.

              ازت متشکرم که کامنتم رو خوندی ، عذرخواهی می کنم که طولانی شد.

              برایت نور در قلبت آرزو می‌کنم.

              میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    عباس اقدامی گفته:
    مدت عضویت: 1259 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان

    سلام و درود خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    برای من این دو فایل حکم یه دوره رو داره

    برای من بزرگترین مشکلم دلسوزی و هدایت کردن افراد بوده

    مثالی که شما زدید در اقوام ما برا دو نفر اتفاق افتاد

    یکی ازین افراد بازنشسته ی شرکت نفت و حقوق قابل توجهی میگرفت اما اینقدر به بچه هاش بها داد الان حتی پول اجاره نداره تمام حقوقش میره برا وام هایی که برا بچه هاش گرفته

    یکی از اقوام هم همش دنبال رضایت افراد برای پسرش بود

    همش پسرش با مردم دعوا میکرد این بنده خدا دنبال وثیقه و دنبال رضایت بوده

    این چندروزه اخیر مشکلی برا خانواده ام پیش اومد من قصد و نیت داشتم برم نصیحت کنم با این وجود که من تمام حرف های شما به یادم میومد اما بازم نتونستم خودمو متقاعد کنم

    اومدم تو سایت دیدم شما فایلی با همین مضمون گذاشتید اصلا میگفتم با خودم خدای من مگه میشه ؟

    اشک تو چشمام حلقه زده بود

    دیگه تونستم خودمو متقاعد کنم که عباس دیگه خداوند واضح تر ازین با تو صحبت کنه ؟

    و کلا تمام اون حرفایی که برا نصیحت آماده کرده بودم همه رو از ذهنم پاک کردم و این دو فایل رو تا آخر عمرم گوش میدم چون پاشنه آشیلمه دلسوزی برا بقیه

    از خانم شایسته ی عزیز تشکر میکنم که این پیشنهاد رو به شما دادن برا آماده کردن این دو فایل🫶

    فقط براتون آرزوی سلامتی دارم

    دوستت دارم استاد عزیزم 🫶

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  9. -
    رویا مهاجرسلطانی گفته:
    مدت عضویت: 2281 روز

    آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2

    بنام خدای وهاب و بخشنده و مهربانم که هر آنچه دارم از آن اوست و خدا رو شکر تعهدی دادیم که روی خودمان کار کنیم و طبق تعهدم هم فقط به خداوند توکل کنیم

    درود و وقت بخیر خدمت استادان عزیز نازنینم و همه ی دوستانی که در این فضای بهشتی ساکن هستند

    استاد عزیزم ممنون و سپاسگذارم

    سوره بقره 256آیه لا اِکْراهَ فِی الدّین (سوره بقره: 256) بخشی از آیه الکرسی است که به مسلمانان توصیه می‌کند غیرمسلمانان را به پذیرش دین اسلام مجبور نکنند و بر آزادی و اختیار انسان در پذیرش دین تأکید دارد.

    واقعا چه اجباریع که ما بخواهیم به اجبار افکار و عقاید ما رو بپذیرند و یا بخواهیم بزور دیگران ببریم بهشت .. بزور بخواهیم راه درست را به دیگران نشان دهیم .. بزور بخواهیم درس اخلاق و زندگی بدهیم .. چرا فکر میکنیم ما میفهمیم و دیگران در حد ما نمی فهمند . و یا چرا اصلا نصیحت و پندهای دلسوزانه و پدرانه و مادرانه و بزرگوارانه داشته باشیم

    البته ما بعنوان یک پدر و مادر وظایف و یا تعهداتی نسبت به فرزندانمان داریم ولی یک حدود و حد و مرزهایی دارد شاید تا یک سن و سالی بتوانیم به فرزندانمان درس اخلاق و درس زندگی بدهیم . شاید تا یک سن و سالی توانایی مراقبت و مواظبت از آنها را داشته باشیم .. شاید تا یک حدودی بتوانیم رفتار و اعمالشان را کنترل کنیم ولی زمانی می‌رسد که آنها به یک سن و سالی از رشد و بلوغ فکری میرسند که دیگر میخواهند خودشان تجربه کنند و میخواهند مستقل عمل کنند . میخواهند آزمون و خطا کنند .. میخواهند خودشان مسیرشان را پیدا کنند .. میخواهند از آموخته هاشون به تنهایی استفاده کنند .. ولی ما پدر و مادرها همچنان فکر میکنیم تا آخر عمر مون باید مواظب شون باشیم و مدام ناظر اعمال و رفتارشان باشیم ولی باید یادمون باشد که خشت هر کسی تا یک سنی پخته می شود و از آن به بعد خودش باید تصمیم بگیرید که چگونه مسیرش را ادامه دهد ..

    من یادمه مادر بزرگ خدابیارمزم همیشه یک نصحیت رو همیشه تکرار می‌کرد و می‌گفت . دانا هم میداند و هم میپرسد ولی نادان نــــه میداند و نـــــه میپرسد

    این ضرب المثل بسیار گوهربار مادر بزرگ عزیزم را کاش واقعا همیشه آویزه ی گوشم میکردم ولی بیشتر وقت ها اهمیت نمیدادم چون فکر میکردم من علامه ی دهرم و همه چی رو میدانم و نیازی نیست که برای هر چیزی سوال کنم فکر میکردم سوال کردن نشانه ی خِنک بودن و کودن بودن هست .. فکر میکردم من دانا هستم و نیازی نیست بازم بیشتر جستجو کنم و بیشتر مسایل را از زاویه های مختلف درک کنم .. ولی بعد از سال ها و شکست ها و تضادها وقتی با استاد عباسمنش و این مسیر توحیدی و رمز و رازهای این جهان هستی آشنا شدم فهمیدم که من چقدر سوال ها دارم . فهمیدم چقدر (کار نیکو کردن از پُر کردن است ) چقدر مهم هستش .. فهمیدم که هر چه می پرسم و سوال میکنم بیشتر به نادانی خودم پی میبرم و بعد از این همه سال تازه به مغز آن کلام گوهربار پی بردم و زمانی به این آگاهی رسیدم که خودم خواستم … یعنی خودم خواستم که راهنمایی بشم .. خودم خواستم که به مسیر درست و مناسب هدایت بشم .. خودم خواستم که بشنوم …. خودم خواستم که تفکر کنم … حالا که فهمیدم و درک کردم پس دیگر به هیچ عنوان به کسی اجبار نمیکنم که از این آگاهی ها تعلیم بدم .. و انرژی مو صرف دیگران کنم .. بخصوص نزدیکانم و عزیزانم که فرزندانم هم از نزدیکانم هستند و هم از عزیزانم …

    حدودااا پنج سالی است که پسرمو ندیم . بخاطر همان تضادها و ورشکستگی های پولی و مالی و دیگر تضادهایی که بدنبال هم پیش آمده بود .. من خیلی سعی کرده بودم که باهاش صحبت کنم و سوءتفاهم مون رو برطرف کنیم . خیلی سعی کردم با آرامش در مورد مسایل گذشته صحبت کنم تا شاید بلکه این خصومت ها برطرف بشه . ولی هر دفعه مسایل و موضوعات و تضادها گسترده تر میشد و از این شاخه به اون شاخه پیش می‌رفت . اصلا پسرم به هیچ صلاتی مستقیم نمیشد و یکسره حرف های ضد و نقیص خودشو میزد و کار به جر و بحث کشیده میشد .. حتی بارها بهش گفتم که یک قراری بزاریم و همدیگر رو ببینیم شاید صحبت حضوری مسایل را تغییر بده ولی بهیچ عنوان موفق نمی‌شدم که قراری برای دیدن رودر رومون پیش بیاد خلاصه توی این چند سال همش بحث و دعوا و غیره پیش آمد و بعد از این صحبت ها تازه کار از این هم بدتر میشد و ادامه اش هم با آس ام آس های خیلی خیلی نامناسب برام می‌فرستاد و می‌گفت اصلا دوست ندارم هیچوقت ببینم تون .. نه خواهرشو و نه خاله اشو و نه هیچکس دیگری رو دوست نداشت ببینه .. و من بعد از این چند سال بعد از آخرین تلفنی که ازش داشتیم با کلی بحث ها تلفن رو به روم قطع کردم و از آنجا دیگه فهمیدم اصلا نمیتوان نزدیکترین افراد زندگیتو تغییر بدی و یا بخوابی اون را به مسیر درست راهنمایی کنی چون واقعا خودش نمی‌خواد و من هم دیگه رها کردم و هر اتفاقی براش بیوفته دیگه مسعولیتی ندارم .. و الان در حدود یک سالی هست که من اصلا ازش خبری ندارم . و اصلا نمی‌دونم چیکار می‌کنه .. آیا آدم سالمی هست یا نه ؟؟ و یا کجا زندگی می‌کنه و یا چطوری زندگی می‌کنه و یا اصلا با چه کسانی رفت و آمد و نشست و برخواست می‌کنه و یا اصلا آدم صالحی هست .. اگر جایی ببینمش آیا چهره شو میشناسم یا نه؟؟؟؟؟ یعنی راستش چهره ی بچه مو فراموش کردم و حتی شمارشو تغییر داده و توی هیچ صفحات مجازی هم نیست .. در واقع توی این دنیا گم شده …

    در هر صورت این فایل استاد خیلی خیلی منو بفکر فرو برد و شاید بارها و بارها این فایل رو گوش کردم و فعلا تا همین قسمت از فایل را تونستم بنویسم و می‌خوام در چندین نوبت برای همین فایل کامنت بنویسم چون فایل بسیار سنگینی هست و باید مرحله به مرحله صحبت های استاد را نت برداری کنم و با احساس عمیق کامنت بنویسم .. چون کامنت نوشتن برای من مقدسه و خیلی ارزشمنده پس باید با آرامش و تفکر عمیقی بنویسمش ..

    یعنی من یاد گرفتم این جمله را در زندگیم عمل کنم اینکه

    در مورد خرج کردن انرژیمون خسیس باشیم یعنی من باید فقط و فقط روی تغییر شخصیت خودم کار کنم و دیگه به هیچ عنوان نخوام دیگران را تغییر بدم حتی نزدیکترین و عزیزترین اشخاصی مثل پسرم و یا دخترم را

    خدایااا ممنون و سپاسگذارم که نعمت و قدرت شکرگذار بودن را بمن عطا بخشیدی

    برای همه شما ، برای استاد و برای خودم آرزوی عزم و اراده در ادامه ی این مسیر از خدا را دارم. سپاسگذار خداوندم هستم که من رو به این مسیر زیبا هدایت کرد.

    بقول استاد عزیز ما هیچ قدرتی برای خوشحال کردن فردی که سالهای متمادی، بر نکات منفی هر موضوعی متمرکز شده، نداریم، حتی اگر بهشت را به او نشان دهیم

    صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ ، فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَىٰ

    اگر خوبیها رو به خوبی تصدیق کنید ، ما هم شما رو آسون میکنم برای آسونی‌ها

    خدایاااا تنها فقط و فقط ترا می پرستم

    و تنها فقط و فقط از تو یاری و هدایت و آگاهی و انرژی می خواهم

    IN GOD WE TRUST

    ما به خداوند اعتماد داریم

    IN GOD WE TRUST

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  10. -
    زبیده آزادی گفته:
    مدت عضویت: 712 روز

    به نام ایزد منان

    سلام استاد مهربونم

    سلام خانم شایسته خوش قلب

    خدارو سپاس که دارمتون

    خیلی لذت بردم .چقدر خوب قرآن رو توضیح میدین .مو به تنم سیخ میشه از بس سخنان خداوند لذت بخشند

    چقدر خوب دلهای مارو به خدا نزدیک مکینی

    چقدر خوب به ما خود آگاهی میدید و به خودشناسی درونی میرسیم …استاد جان ممنون که اینهمه واضح معانی قرآن رو میگین وما به اشتباهات خودمون در مورد دین و دینداری میرسیم

    خدا جونم بسیار سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: