«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 2


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    279MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش
    21MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

3989 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «هادی زارع» در این صفحه: 118
  1. -
    هادی زارع گفته:
    مدت عضویت: 3832 روز

    سلام خدمت دوستان عزیز میخواستم یکی از نتایجی که از فصل5 کتاب “رویاهایی که رویا نیستند” را براتون به اشتراک بزارم. داستان غلبه بر یکی از بزرگترین ترس های زندگی ام.

    من فرد خیلی ترسویی بودم از بچگی. از تاریکی و تنهایی خیلی میترسیدم… البته تقصیری نداشتم از بس داستان های جن و روح برام تعریف کرده بودند این جوری شده بودم…

    وقتی برای اولین بار داستان ترس و ایمان را از زبان استاد عباس منش شنیدم که میگفت “اگه وارد ترس هات با ایمان وارد بشی محو میشوند”، وارد ترس هام میشدم مثل راه رفتن در دل شب در خیابون خلوت یا خراب کردن تمام پل های پشت سرم برای رسیدن به اهدافم و نابود کردن نگرانی ها با ایمان….وقتی فصل 5 کتاب رویاهایی که رویا نیستند را خواندم. انصافا خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم.مو به تنم سیخ شد.

    یک هفته بعد از خواندن این فصل به زادگاه پدرو مادرم(که یک روستا در استان فارس هست)رفتم و تصمیم گرفتم که بعد از نیمه شب به قبرستان بروم.

    درست عصرِ روزِ قبل از رفتنم به قبرستان برای کمک بیشتر به خودم برای عملی کردن این تصمیم فصل5 رو یک بار دیگه خوندم. دوباره مو به تنم سیخ شد..با خوندن برخی از جملات آن انگار خداوند مستقیم با من سخن میگفت. خیلی احساس خوبی به من داد. در حین خواندن آن یک جمله بصورت الهام گونه به من گفته شد “هدفی به ظاهر غیر معقول برای خودت اتنخاب کرده ای پس کارهایی که از نظر مردم غیر معقول هست انجام بده.” این جمله موجب شد که بر سر حرفم بیشتر وایسم و تصمیم رفتن به قبرستان رو عملی کنم.

    همان طور که گفتم من خیلی آدم ترسویی بودم.همیشه از حیاط بزرگ و تاریک خانه پدر بزرگم در شب میترسیدم. دسشویی در آخر حیاط داشت که فاصله 50 متری آن تا خونه رو من همیشه با ترس و وحشت با سرعت می پیمودم. همیشه داخل خونمون همیشه در تاریکی شب منتظر آمدن جن ها بودم.

    ساعت 10 شب با موتور رفتم کنار قبرستان ببینم و وانمود کنم انسان شجاعی هستم. موتورم رو خاموش کردم یک دقیقه وایسادم ترس همه وجودم رو فرا گرفت.قبرستان تاریک بود و فقط یه لامپ با نور زرد وسط آن روشن بود. باد می وزید و درختان بزرگ قبرستان رو تکان میداد. دَرِ زنگ زده ی قبرستان با هر تکون خوردن صدایی میداد که منو بیشتر یاد فیلم ها و داستان های ترسناک میانداخت.( به یاد داستانی که پدر بزرگم و اهالی اون منطقه میگفتن که سالها پیش یک نفر یه جن رو دیوار قبرستون دیده و وحشت کرده و دیوونه شده. یا داستان مردی که نیمه شب سلام یک جن نکرده و جن کاری با مرد کرده که از ترس مرده و کلی داستان های دیگه افتادم)موتور سیکلتم رو روشن کردم و هراسان گاز میدادم و از قبرستان دور شدم و به خونه پدر بزرگم برگشتم. این قدر ترسیده بودم که احساس میکردم جن ها دارن بهم نگاه میکنن و منتظر ظاهر شدن یکی از آنها بودم.

    یکی دوساعت بعد با خودم گفتم که من باید هر جور شده امشب به قبرستان برم. فایل رایگان ترس و ایمان رو هم نگاه کردم که خیلی بهم روحیه داد.نیم شب فرا رسیده بود و وقتش بود که تصمیم را عملی کنم. برای سنجش دوباره ترسم رفتم در همون حیاطی که گفتم. چنان ترسیده بودم که بدنم به لرزه افتاد و توحم زده بودم و اشیاء داخل حیاط رو به شکل وحشتناک میدیدم.دوباره برگشتم به داخل خونه…همه خوابیده بودند…رفتم تو یه اتاق که کسی نبود شروع کردم با خودم حرف زدن. یه حسی میگفت اگه بری قبرستان ایست قلبی میکنی همون جا میمیری از وحشت.یه حسی میگفت مگه خدارو باور نداری مگه همیشه نمیگی تنها فرمانروای جهان خدا هست پس چرا میترسی.یه حسی میگفت اون بیرون پر از سگ وحشی و شغال هست. یه حسی بهم امید میداد میگفت الان وقتشه ایمانت رو نشون بدی.

    یک ساعت با خودم حرف میزدم و آخر با خودم گفتم اگه ایست قلبی کنم و بمیرم بهتر از این هست که خدارو باور نداشته باشم. مرگ با ایمان بهتر از زنده بودن با ترس هست.اگه میخوام به اهدافم برسم باید وارد قبرستان بشم. از جام بلند شدم و لباس گرم پوشیدم. ساعت 1:30 بود. رفتم تو حیاط دیدم که ترسم محو شده. به خودم امیدوار شدم یکی دو دقیقه تو حیاط نشستم.یه حسی میگفت یالا برو دیگه داری چیکار میکنی. از در خونونه اومدم بیرون درو زدم به هم. همین که نگاه به سمت چپم کردم یه سگ دیدم.اصلا ازش نترسیدم(با اینکه قبلا هم از حیوانات مثل سگ و گربه میترسیدم.با دیدن گربه در تاریکی فکر میکردم یک جن هست که به صورت گربه در اومده. )دست برای سگه بلند کردم یه چند لحظه نگام کرد بعد راهشو گرفت و رفت. منم راهمو گرفتم و به سمت قبرستان رفتم.فاصله قبرستان تا خونه پدربزرگم کم تر از 5 دقیقه راه بود. وقتی دیوار های قبرستان رو دیدم کمی ترسیدم ولی انگار یه نیرویی هلم میداد به جلو. تا اینکه وارد قبرستان شدم. صدای سگ ها از باغ ها و زمین های اطراف قبرستون میومد.خیلی صداشون زیاد بود انگار با همدیگه یا با شغال ها داشتن دعوا میکردم. از در قبرستون که وارد شدم با صدای بلند به مرده ها سلام کردم. یه آرامش عجیبی را در وجودم حس کردم. آرامش سر تا پامو فراگرفته بود. ترس برام بی معنی و خنده دار بود.سرشار از احساس شکرگزاری شده بودم. احساس بی نظیری داشتم و خداوند را با صدای بلند شکر میکردم.بابت ایمان قدرتمندی که بهم داده بود. روی قبر پدر بزرگ پدری ام نشستم و براش فاتحه خودم.بعد اهدافم را برای مرده ها با صدای بلند گفتم.اهنگ شادی پخش کردم با مرده ها گوش دادم. مدتی در قبرستون چرخ زدم و بدون هیچ ترسی به خونه برگشتم.آن شب تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد..

    امیدوارم که لذت برده باشید. دوستان باور کنید که با ایمان همه ترس ها محو میشوند.

    از هرچی میترسید وارد آن شوید.

    من از همین جا شما رو به چالش قبرستان در نیمه شب دعوت میکنم.خیلی جالب هست و خیلی هم حال میده.

    ?با آرزوی موفقیت و شادی و ثروت و ایمان بیشتر برای عزیزان?

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  2. -
    هادی زارع گفته:
    مدت عضویت: 3832 روز

    سلام دوستان

    گفتم چند خط به داستان زندگی ام اضاف کنم خالی از لطف نیست.

    احساس و هماهنگی با روح یعنی سعادت یعنی خوشبختی، یعنی اجازه ورود به هر آنچه که خودآگاه یا ناخودآگاه درخواست کرده اید. من با هماهنگی با روحم بر موانعی عبور کردم که واقعا اگر غیر از این بود از همان اول دست از هدفم برمیداشتم و بدنبالش نمیرفتم. هر بار با احساس خوب به ایده ها و برنامه های بهتر رسیدم… تا الان هم در مسیر هدفم در حرکت هستم،اتفاقاتی برام پیش اومده شگفت انگیر در عین حال ساده و بدیهی با انسان هایی برخورد کردم که منو گام ها به هدفم نزدیک کرده اند….

    اگر وضعیت مالی خوبی ندارید که محصولات استاد رو تهیه کنید اشکال نداره از فایل های رایگان استفاده کنید محشر هستند. کتاب معجزه شکر گزاری از راندا برن و کتاب راهنمای درون از استر هیکس رت بار ها و بارها بخوانید نتایج آن در تمام ابعاد زندگی تان رخنه و همه چیز را دگر گون میکند….

    احساس خوب یعنی چنگ زدن به ریسمان الهی

    خداروشکر که عضو همچین خانواده ای هستم..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    هادی زارع گفته:
    مدت عضویت: 3832 روز

    سلام خانم شب خیر ?

    خیلی مشتکرم بابت وقتی که میگذارید و بابت امید و انرژی که به اعضای خانواده میدهید،هم در این صفحه و هم صفحات دیگه شاهد کامنت های روحیه دهنده شما بوده ام.و همچینین در عقل کل مثل بقیه دوستان سنگ تموم گذاشته اید.

    من خیلی انسان خوشبختی هستم که دوستی مثل شما دارم.و عضو این خانواده هستم.

    براتون شادی، ثروت و موفیقت بیشتر آرزومندم???

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: