دستیابی به اهداف سخت است یا آسان؟ - صفحه 11 (به ترتیب امتیاز)


توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

437 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    ساناز گفته:
    مدت عضویت: 1392 روز

    به نام خدای معجزه ها

    یادگار 171

    سلام استاد عزیزم و مریم ناز

    و سلام به همه همراهان این مسیر الهی

    خدایا هزاران بار شکرت که امروز بهم فرصت دادی بیام این مکتب و بنویسم

    وای که چقدر این فایل منو شیدا کرده

    امروز دقیقا دوبار گوش دادم و دیدم چقدر فوق العاده داره مسیر رو برام روان میکنه

    استاد دیدین همیشه میگم شما چراغ راه من شدین؟

    دقیقا منظورم همینه

    وقتی اینقدر به وضوح میگین که حرکت کنین

    اقدام کنین

    به عمل برسونین

    وای که من چقدر تجربه های خفن دارم از این حرکت ها

    خدایا هزاران بار شکرت

    شروع امسال رو با چندتا هدف طلایی استارت زدم

    که یکیش خرید ماشین خارجی بود

    هر چند خیلی دلم میخواست ی ماشین آلمانی بخرم اما گفتم استاد میگه تکامل

    با توجه به شرایط فعلیتون تکامل

    گفتم خب پس الان شرایط و پول من برای ی ماشین خارجی چینی اوکیه

    و با توجه به تضادهایی که برام پیش اومده بود عهد کرده بودم صفر کیلومتر بخرم نه کارکرده

    حدود یکی دوماه پیش نمایشگاه ماشین بود

    با دوستم رفتم بازدید

    استاد فقط شما میدونی من چی میگم

    به والله به محضی که پامو گذاشتم تو نمایشگاه یکی با صدای بلند میگفت اولین قدم برو ماشینتو بفروش

    اینقدر این صدا بلند بود اینقدر واضح بود اینقدر ملکه ذهنم بود که خداشاهده چندبار داشتم دور و برم نگاه میکردم گفتم نکنه این صدا از بیرون باشه

    بماند که چندین غرفه میرفتم و کلی با ذوق ماشینارو چک میکردم و تقریبا چون درباره همشون مطالعه داشتم کلی اشنا بودم به توضیحات و تقریبا خیلی جاها داشتم به مراجعه کننده ها هم اطالاعات میدادم

    از نمایشگاه که زدیم بیرون به دوستم گفتم باید ماشینمو بفروشم

    و اونم گفت اره بفروش پولاتو بزار روش و یکی از اینا که دوست داری بخر

    اما من چون واقعا در حد اون هدایت نبودم این فروش به تاخیر افتاد

    و اینقدر منو اذیت کرد این ماشین که دیگه صبرم تموم شد

    هر روز ی جاش خراب و ی هزینه درشت

    هر جا هم میرفتم میگفتن فلان قطعه 206 موجود نیس

    یعنی هر روز خدا ی نشانه میفرستاد که مگه نگفتم بفروش

    و من تابع نجواهای شیطان که الان پولم کامل نیس که الان نمایندگی تحویل فوری نداره که الان تابستونه بفروشم ماشین زود نخرم گرما چی

    دیگه ی روز گفتم ته این هدایت هرچی که باشه من میرم

    حتی اگه دیگه هیچوقت نتونم ماشین بخرم

    من این ماشینو میفروشم تا این صدا دست از سرم برداره

    هر لحظه تو مخ من کوبیده میشد ماشینتو بفروش

    من ماشین فروختم

    دقیقا تو اوج گرمای تابستان

    و دوستم به خاطر ی جراحی بره اصفهان و بگه چون ماشین نداری ماشین من زیر پات تا ماشین بخری

    اصلا شدنیه؟؟

    الان به برادرت بگی ی ساعت ماشین بده با کلی منت اگر قبول کنه البته

    خدایا هزاران بار شکرت

    پولامو جور کردم

    که اینم خودش ی داستان مفصلی داره

    و ی روز ظهر تو دفتر کارم دوباره سرو‌کله اش پیدا شد و گفت برو به نمایندگی ها سر بزن

    ظهر تابستان؟

    نمایندگی؟

    اونم شیراز؟

    اینا در حالت عادی هم سرکار نمیان چه برسه تابستان

    به یکیشون زنگ زدم گفتن ساعت 3 بیا

    ساعت 3؟؟؟

    مرداد ماه؟؟؟

    مگه میشه؟

    خدایا شکرت

    من گفتم تو میگی برو نمایندگی سر بزن

    منم میرم حالا هر ساعتی که میخواد باشه

    به محضی که وارد شدم

    سلام خانم

    ماشین تحویل فوری چی دارین؟

    دقیقا همین جمله

    اونم گفت ی لحظه بشینین توضیح میدم تا کار این اقا راه بیفته

    و من دقیقا نشسته بودم رو صندلی انتظار و تک تک این هدایت ها و نشانه ها رو کنار هم میچیدم

    به والله باور نکردنی بود

    من هدف سال جدید بزارم خرید ماشین

    برم بوشهر مسافرت

    دوستم ماشین خارجشو ی ماه بده بهم بگه جا ندارم ببر استفاده کن

    و انگیزه و شوق من بشه هزار برابر

    و نمایشگاه ماشین بیاد شیراز

    من ی دختر این همه وقت بزارم برم نمایشگاه ماشین

    و خدا بیفته به جونم که ماشینت بفروش

    هر روز ی عالمه خرج که حداقل روزی 3 میلیون خرج کنم

    که دیگه بفروشم

    ظهر تابستون بگه بلند شو برو نمایندگی ها

    و طرف بگه ساعت 3 بیا

    هیچ جوره با عقل جور نمیشد

    و من غرق این هدایت ها

    یهو خانم بگه بفرمایید این ماشین و این ماشین تحویل 15 روزه

    خدای من

    دقیقا خدای معجزه ها

    من دو مدل ماشین مد نظرم بود بخرم

    که اینا یکیشو تحویل 15 روزه داشتن

    بگه 7 میلیون پول بیمه بدنه الان پرداخت کنی برات رزرو میشه و مدارک کامل کنی 15 روزه میاد

    و من دقیقا همون روز 7 میلیون سود فروش داشتم

    ی کم فکر کردم

    دوباره پیداش شد و گفت من نابود شدم چقدر نشانه بفرستم چقدر هدایت کنم چقدر مسیر هموار کنم؟

    تو دنبال چی هستی اخه دختر سنگ؟؟

    ببین پولی که الان میدی دقیقا همین امروز ساختی

    مگه حواست کجاست؟؟

    گفتم خانم این کارت ملی من و ثبت نام انجام شد

    تقریبا ی هفته طول کشید مدارک کامل کردم و گفتن بعد از تکمیل مدارک 15 روز کاری

    خدایا هزاران بار شکرت

    و خدایی که به شدت به شدت به شدت وهاب و رزاق و معجزه گر

    اصلا جور شدن پول این ماشین خودش ی داستان حداقل 50 صفحه ای

    و من امشب ی کم حالم به هم ریخته تو اتاقم دراز کشیده بودم

    گفتم پاشو حالتو بساز تو شاگرد استادی این کارا چیه

    هندزفری گذاشتم و دقیقا همین فایل پلی شد

    من تو اشپزخونه هم ظرف میشورم هم شام درست میکنم

    گوشی من زنگ بخوره

    از نمایندگی

    و بگه ی ساعت دیگه بهم زنگ بزن خبر خوب دارم

    و من مشغول ظرف و اشپزی و این فایل مقدس

    حدود 30 دقیقه بگذره دوباره تماس از نمایندگی

    بگه آقای فلانی نمیدونم چیکاره نمایندگی زنگ زده تهران واسپاری گفته این خانم ی دختر مستقل و متشخصی هست و با پول خودش داره این ماشینو میخره

    زودتر بفرستین و اونا گفتن تحویل 5 روزه

    تو شنبه بیا وکالتنامه تحویل فوری اوکی کن

    و من فقط هنگ

    فقط هنگ

    و فقط هنگ

    و انصافا چشام پر از اشک شد

    گفتم خدایا تا کجا دقیقا تا کجا اینقدر وهابی

    اینقدر رئوفی

    اینقدر رزاقی

    اینقدر معجزه گر

    اصلا مگه داریم؟

    نمایندگی ماشین به نرخ شرکت بده اونم تحویل فوری؟

    خدایا هزاران بار شکرت

    دلم میخواد زار زار گریه کنم

    دلم میخواد خدارو بغل کنم و بچلونمش و بگم تو منو لوس کردیاااا

    بگم تو همیشه همین مدلی هوامو داشتیاااا

    بگم همیشه خیلی خیلی بیشتر از اون که من میخواستم بودی و دادی

    که بگم از اینکه تورو پدر خودم انتخاب کردم با جان و دل راضی ام

    خدایا هزاران بار شکرت

    خدایا تو همیشه و همیشه و همه تایم فقط معجزه کردی و من وقتی پی هدایت رو گرفتم وظیفه جهان بود که مسخر من بشه وظیفه جهان بود که در قبال خواسته من سر خم کنه وظیفه جهان بود که پاداش بده

    و خدایا هزاران بار شکرت که چنین قانون فوق العاده خلق کردی

    چقدر دلم میخواد بنویسم اما اشک و بغضم اجازه نمیده

    خدایا هزاران بار شکرت

    خدایا هزاران بار شکرت

    خدایا هزاران بار شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  2. -
    نیلوفر افشون گفته:
    مدت عضویت: 1502 روز

    سلام عشق ترین استاد دنیا و مریم نازنینم

    اولین خوشحالیم اینه که اولین نفری هستم که کامنت میزارم هوراااااااا😂چندین بارپیش امده بود که جز اولین نفرات باشم ولی واقعا اعتماد به نفسش نداشتم و فکر میکردم اصلا کیم چی بنویسم من کجا کامنت های خفن کجا دومین خوشحالیم استاد جانم بعد ۲ ماه دارم کامنت میزارم براتون دلم پر میزد بخدا ولی نمیتونستم بیام بنویسم شکر خدا که الان میتونم

    استاد من تمرکزی یک ماه وقت گذاشتم و روی خودم باورام کار کردم و بعدش هدایت شدم که برو دنبال کار من ۳ بار رفت امد کردم توی بورس و بازار اصلی که یه راستا هستش که همش مغازه های دکوراسیون داخلی هستن

    اولش به شدت ترس داشتم همش میگفتم بابای من عمرا بزاره من برم سر کار بابای من بزارا من برم کار بازاری همه اطرافمم میگفتن به بابات بگی غیر ممکنه قبول کنه خلاصه من بدون اینکه به خانواده بگم پاشدم امدم دنبال کار و همش نجوا میومد تو که هیچی بلد نیستی میخوای بری بگی چی گفتم میگم من تازه درسم تموم شده عاشق کارم هستم و تمام تلاشمم میکنم و خدا شاهده به شدت ترس و مقاومت داشتم و به قول شما نیومدم تیکه تیکه بگم وای چی میشه وای چی میشه گفتم من میرن جلو به خدا هم گفتم خودت هدایت کردی خودت گفتی من نمیدونم خودت باید درستش کنی استاد من ۳ جا خواستن و قبول کردن بعدش ترس استرس چطوری به بابام بگم از ۹ صبح تا ۹ شب اونم پیش دوتا مرد کار کنم عمرا قبول کنه انفدر با خودم کلنجار رفتم گفتم تهش بابام میگه ن منم میگم میخوام برم ار خونه میزنم بیرون ولی سر کار کردنم به هیچ عنوان کوتاه نمیام استاد وقتی این طوری تو دهنی زدم به افکارم وقتی گفتم اقا این من خواستن مشکلت چیه و من میرم نجواها یک چهارم شد بعدش استاد بخدا وقتی اصلا به اخرش به اینکه چی میشه کمتر فکر کردم استرس کمتری کشیدم به بابام که گفتم سریع بی هیچ حرفی گفت باشه بابا برو استاد من اصلا توی مغزم هیچ طوره این باشه سریع راحت نمیتونستم هضمش کنم وای استاد بابای من امد ریسم دید چقدر خوشش امد بعد بابای من کسی که به شدت مخالف کار کردنم بود شد حامی من شد کسی که از خودم بیشتر تو فکر کار کردن رفت امد من شد بابای من شد کسی که تا ۱۰ شب بمونم میگه اشکال نداره بابا بمون اونم تنها توی مغاره

    اصلا استادیادم میاو باورم نمیشه چطوری درست شد فقط میدونم دست کشیدم از اینکه اخرش چی میشه گفتم هرچی شد شد و به اینکه بابام چقدر میخواد واکنش بده کمتر فکر کردم و کلی روی باورای توحیدم کار کردم انقدر روی این مسله کار کردم که نتیجش شد این

    برای این مسله که من همش میگفتم چی میشه من که چیزی بلد نیستم و این کی به من کار میده استاد حتی تلفن کردن برای اینکه ببینم کسی کارمند میخوادم سخت ترسناک یود بخدا شبیه کابوس بود برام یه تلفن پیام

    و همش باور داشتم که کی به کاررمیده کی من قبول داره چون خودم نداشتم همش میگفتم وای باشگاه نرم همش کارکار چقدر سخته چقدر وحشتناکه مثل چی میترسیدم بخدا یعنی فکرشم ترس داشت بعد استاد با کلی جنگیدن با ترسهام بلند شدم رفتم ۳ تا شرکت استاد اصلا قبولم نکردن و واقعا یا شرایط سخت مسخره ای هم داشتن و دیدم همشدمیگن تو بلد نیستی اینا دقیقا چیزی که بهش فکر کرده بودم باورم بود من که بلد نیستم من که بی سوادم کی اصلا به من چیز یاد میده استاد نشد برم سر کار اون تایم و چقدر ادیت شدم که دست رد به سینم زدن و نا امید تر شدم و حتی به دوستام میگفتم اینه شرایط کاری میگفتن ولش کن نرو خوب نیست و استاد چقدر اذیت شدم چقدر

    بعد نتیجه هم نگرفتم دیگه چون واقعا سخت ترسناک بود وای استاد میلرزیدم که برم سر کار

    ولی الان با شجاعت تمام بعد یک سال باشگاه رفتن گذاشتمش کنار کلی چیز قربانی کردم برای کارم و ن تنها برام سخت نبود اون قربانی کردن و کندن ار بعضی چیزا بلکه خوش حال بودم که اینا قربانی میکنم که به طلا به گنج برسم وای استاد واقعا سخت کردن کارا بدترین چیزه من هرکاری سخت کردم هیچ وقت نتیجه نگرفتم و ووقتی گفتم اسونه یا اصلا به جنبه سختش توجه نکردم وای چقدر کارم راحت پیش رفت راستی استاد جانم من بعد یک سال تو خونه نشستن الان ۳ ماهه سر کارم و دارم کار میکنم و الانم توی کار کلی کار سخت کردم و دارم نتیجش میبینم ولی با این نوشتن یادم امد که من یک بار یه نتیجه حیلی بزرگ گرفتم ن یک بار چند بار استادوزن کم کردن برای من مثله شکنجه بود میگفتم چطور نخورم چطوری ورزش کنم همش چطور استادمن توی یک سال نیم ۳۰‌کیلو کم کردم بدون عذاب اصلا سخت نبود نخوردن اصلا روزی ۴ ساعت درزش سنگین سخت نبود برام کیف میکردم بخدا وقتی به نتیجش فکر میکردم و خیلی کار های دیگه وای استاددالان که نوشنم چقدر چیر یادم امد و چقدر بهم کمک کرد از همه بیشتر که باعث کارا سخت نکنم سکوت بود استاد من یک ماه جز خانوادم اونم حرفهای مهم با هیچ کس ارتباط نداشتم و به هیچ کس ار ایندم از هدفام نگفتم استاد و دیدم کسی نبود دلم خالی کنه کسی نبود بگه نمیشه کسی نبود باور منفی بهم بده چقدر راحت تر از پس کارا بر امدم چقدر راحت تر مسائلم حل شد چه توی رژیم گرفتنم چه توی کار پیدا کردنم من با سکوت و از اینده نگفتن و از شروع کارم تا نتیجه نگرفتم نگفتم و این کلید موفقیت من شد وای استاد مرسی خودم جواب سوالات خودم دادم مرسی که این فایل گذاشتی و مرسی ار خودم که کامنت گذاشتم وای استاد خیلی دوست داشتم بهتون بگم کار میکنم و سرکارم و من اولین نفر و دختری هستم توی تمام فایل تو بازارم و مثل یه شیر قوی هستم تاره استاد توی خیابونی که کارم میکنم من تنها دخترم و نمیدونی استاد چقدر اولش ترس خجالت داشتم اما الان انقدر قوی هستم که حد نداره انقدر با قدرت صحبت میکنم وای استاد خیلی دوستون دارم مریم عزیزم شماهم خیلی دوست دارم بهترین الگو های زندگی من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  3. -
    اسحاق شفایی گفته:
    مدت عضویت: 2347 روز

    سلام و درود استاد عزیزم

    گفتید بنویسید منم گوش میدم و چیزایی که تو ذهنم اومد رو می خوام بنویسیم

    راستش من زبانی که درس می خوندم به صورت شبانه کلاس زبان هم می رفتم و همیشه زبان خوندن رو یک چیز خیلی آسون میدیدم و با عشق یادش می گرفتم و جالب اینجاست که من روزا سرکار می رفتم بعد از ظهرها مدرسه برای گرفتن سیکل و بعدشم دیپلم خلاصه تا زمانی که پیش دانشگاهی رو تموم کردم و وارد دانشگاه شدم که تقریباً ۳ سالی طول کشید حتی یکبار هم کلاس های زبانم با کلاس های مدرسه ام هم زمان نشد اگر هم شد تو یک مدت زمان کوتاه بود چون هردوش بعد از ظهر بود

    خلاصه خیلی از این بابت خوشحالم و اون چندسالی که پشت سرهم زبان خوندم الان هر روز بدردم میخوره چون کارم برنامه نویسی و طراحی سایته روزی هزاربار خداروشکر میکنم که دنبال زبان رفتم و یادش گرفتم و به ندرت تداخل داشت با کلاسای مدرسم خلاصه خدا یه جوری برنامه هامو همیشه می چید که مو لادرزش نمی رفت

    اما می رسیم به کاری که تو ذهنم سخت کردم و هنوز نرفتم دنبالش

    من از سال ۹۹ میخواستم داخل اینستاگرام بیزینس کنم و به صورت تخصصی طراحی سایت و سئو رو آموزش بدم اما به این دلیل که این کار رو تو ذهنم سخت کردم نرفتم دنبالش و افرادی که اون موقع رفتن الان درآمد های خوبی دارند و زندگی خیلی بهتری برای خودشون ساختن از این بابت میگم ای کاش سریع تر میرفتم و این قدر تو ذهنم این کار سخت نمی کردم البته الانم اینطوری هست اما سعی میکنم به زودی با قدرت وارد بشم و تا نتیجه نگرفتم ادامه بدم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  4. -
    محبوبه صداقتی گفته:
    مدت عضویت: 1772 روز

    به نام خدای مهربونم

    سلام

    مرسی استاد جونم که یادمون می دید چطور فکر کنیم. در مورد خودم باید بگم وادار می شم به فکر کردن با پرسیدن این جور سوالا… از صمیم قلبم سپاسگزارم از خانوم شایسته که همچین سوالی رو پرسیدن.

    من به سوالا پاسخ دادم. برای خودم. توی دفترم. اتفاقا مثالای خیلی زیادی نوشتم.

    ولی می ترسیدم تو سایت بنویسم. اینکه نتایجم که بزرگ نیست. اون موقع ها که عمل کردم که زیاد نیست. می دونم که باید روی موفقیت هام هرچند کوچک تمرکز کنم. اوکی تمرکز می کنم. ولی لازم نیست تو سایت بنویسم. ولی دوستم یه سری حرفا رو زد که تشویق شدم به نوشتن. متوجه شدم از کمبود اعتماد به نفس میاد این امتناع. ارزشمند دیدن کارهایی که کردم ولو کوچک ترین ها.

    و بخشیدن خودم، عاشق خودم موندن با هر اشتباهی که کردم.

    و گفتم نوشتن دیدگاهت یه اقدامه که نتیجه اش میشه اعتماد به نفس بالا و باید این کارو بکنی.

    خب!

    ۱. مواقعی که آسون کردم کارها رو …

    وقتی دانشگاه قبول شدم به خاطر همه‌گیری خب کلاسا تعطیل بود. و من دوست داشتم برم تهران و کلاسا رو ببینم اما همه اش بهونه می آوردم که نمیشه که خانواده ام نمی ذارن.

    اما یه روز گفتم می خوام برم. می خوام برم دانشگاه رو ببینم می خوام برم شهرو ببینم. دوستای جدیدم رو ببینم. و ذهنم گفت هزینه اش رو نداری. این به کنار خانواده نمی ذارن. اما من می خواستم برم و گفتم خدا هست. خدا هست که برام راه ها رو باز می کنه. و من می رم. فقط هزینه ی خرید بلیط رفت رو با اتوبوس داشتم. می ترسیدم که نه! بقیه اش چی! هتل، رفت و آمد… هنوز خانواده ام قبول نکردند که برم.

    اما خدا گفت اگر اعتماد داری بخر. خب همین که بلیط اتوبوس تهران رو خریدم. اینکه می گم همین یعنی ۵ تا ۱۰ دقیقه بعد. همون خانواده که می ترسیدم راضی نشن بهم پول دادن و آماده ام کردند برای اینکه برم.

    این نقطه ی آغاز آشنایی من با خدایی بود که اگر با اعتماد بهش اقدام کنی، بهت پاداش می ده. اقدامی که پشتش ایمانه و ایمانی که عمل می‌آره.

    این اقدامم به خاطر خوندن کتاب ایمان راستین شما بود.

    بیشتر مواقع که نیاز داشتم چیزی رو بخرم و از لحاظ مالی سختم بوده. مواقعی که با ایمان گفتم اوکی من می رم که بخرم که تهیه اش کنم. واقعا یه دری برام باز شده. مواقعی که با ایمان قدم برداشتم که اوکی یه کاریش می کنم. می تونم.

    یه بار نشسته بودم پشت میزم و ساعت ها به حل یه مسئله فکر می کردم. اون قدر که ذهنم خسته شد. احساس بیچارگی می کردم ولی همون لحظه یه ندایی گفت. تا الان چطور مسائلت رو حل کردی. گفتم با توکل به خدا. خدا حل کرده برام. من بهش اعتماد کردم. و اونم برام راه حل شده. و احساس آرامش کردم. گفتم اوکی الان پا می شم این کارو می کنم و تو به هر حال کمکم می کنی. یه کاریش می کنیم با هم خدا. و همون که از پشت میز بلند شدم. دقیقا همون لحظه که بلند شدم. اون مسئله حل شد.

    دو هفته پیش وقتی از تهران می خواستم به شهرمون برگردم. کلی وسیله داشتم و می گفتم چطور تنهایی می خوام بیام. اصلا من دوست ندارم سوار قطار شم. دیر می رسم. تا بندرعباس ۲۰ ساعت راهه. ولی یه ندای دیگه هم می گفت خدا هست. یه کاری می کنی. یه کمکی می رسه. یه کاریش می کنیم. خدا هست. اصلا قطار بهت یاد می ده از مسیر لذت ببری. آدمای خوب می بینی. آدمای مهربون. به اینا فکر کن. گفتم خدا جونم ببین من می خوام قسمتی از مسیرو تو کوپه تنها باشم ها. و حرکت کردم. راننده ای که منو رسوند جوری وسایلم رو پک کرد که انگار کوله پشتی بچه ی خودش رو کولش کرده و داره می فرستدش مدرسه. و خیلی هم آقای خوش اخلاقی بود. بدون اینکه چیزی بگم بهم کمک داد.

    کارکنان قطار که کمکم دادند وسایلم رو داخل کوپه ببرم. بدون این که چیزی بگم کمکم کردند.

    و آدمای خوش مشرب و مهربانی که تو کوپه مون بودن. که همه شون نیمه ی راه پیاده شدن و من قسمت زیادی از سفر رو تو کوپه تنها بودم و داشتم سفر به دور آمریکا نگاه می کردم و از پنجره‌ی کوپه از دیدن بیابون و بعد اون نخلستان ها لذت می بردم.

    دوست داشتم TA شم. خب ذهن می گه نکنه مهارت کافی نداشته باشم، نکنه وقت نشه به کار های خودم برسم و از این ترسا. و یه لحظه گفتم اصلا هر کاری لازم باشه انجام می دم. هر چقدر لازم باشه مطالعه می کنم و هر چقدر وقت بخواد می ذارم و این کارو می کنم. اصلا شبا دیر می خوابم. و اینکه خدا هست. برای TA شدن درخواست دادم. پذیرفته شد. و نمی دانید با اینکه سخت ترین مسئولیت رو قبول کردم تا بزرگ تر شم کار ها چقدر راحت پیش رفت.

    از این مثال ها زیاد دارم …

    ۲. کارهایی که سختش کردم برای خودم. انجام ندادم و …

    دوست داشتم توی کنکور نتیجه ی خیلی خوبی بگیرم از نفرات برتر بشم ولی خیلی سختش کرده بودم. خیلی بهش فکر می کردم و سبب شده بود حرکت نکنم. بی حرکت شم. و نتیجه ای که می خواستم نشد چون سختش کردم. ولی افرادی بودن که کنترل ذهن کردن و این نتیجه رو رقم زدن.

    دوست دارم کنار مهارتی که می آموزم تا وقتی که مهیا می شم براش، کار کنم، ولی می گفتم نه وقت نمی شه. با مثال خانوم شایسته فهمیدم که فقط بهونه است و هزار تا فکر که قدم برداشتن رو برام سخت می کنه. و مسلما وقتی اقدام کردم حق دارم در موردش صحبت کنم.

    دوست دارم از تایپ کردن، مهارت های آفیس، کار با اون نرم افزارهای آماری که بلد بودم پول در بیارم. هر چقدر کم مهم نیست. ولی اینقدر فکر کردم به مراحل که یادم رفت اصلا همچین چیزی می خواستم. و می بینم بعضی از همکلاسی هام رو که دارند این کارو می کنند.

    سپاسگزارم از خدای بزرگم که حامی تک تک اهداف و آرزوهای منه. کافیه در عمل نشون بدم که ایمان دارم به اینکه حامی منه.

    استاد جان اون ایمانی و احساس خوبی که این نوع نگاه می ده. این چقدر قشنگ و آرامش بخشه که گاهی از به نتیجه رسیدن هم لذت بخش تره.

    سپاسگزارم استاد عزیزم، از شما و هزاران بار از مریم خانوم دوست‌داشتنی.

    سپاسگزارم از خودم که نوشتم

    و سپاسگزارم از دوستم که حرفاش بهم جرئت نوشتن داد.

    ❤️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  5. -
    زبیده آزادی گفته:
    مدت عضویت: 704 روز

    به نام الله مهربانم

    سلام استاد عزیز و خانم شایسته جان

    خدارو سپاسگزارم بخاطر شنیدن این فایل زیبا

    خدارو سپاسگزارم بخاطر شما و انگیزه های خوب و مثبتی که از شما میگیرم

    استاد جان من خیلی دوست داشتم برم دانشگاه ولی چون زود ازدواج کردم نرفتم همسرم هم هیچ مخالفتی نداشتنن ولی خودم میگفتم نه نمیشه با بچه وهمسروزندگی .نه نمیشه سخته جواب دادن به استاد ها .نه نمیشه تو جمع بودن .خلاصه همه ی نه گفتن های خودم به خودم باعث شد به دانشگاه نرم .والان خیلی پشیمونم

    استاد جان من خیلی دوست داشتم کار با کامپیوتر رو بلد باشم ولی باز هم نه گفتن ها میاومدن سراغم ومیترسیدم که نتونم برم کلاس بعداز چند سال رفتم کلاس کامپیوترو در جمع کسانی بودم که خیلی کم سن و سال تر از من بودن ولی من بدون توجه به سن و سالم کلاس رو شرکت کردم و ومدرکم رو گرفتم وخیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
    • -
      آزاده کاکاوندی گفته:
      مدت عضویت: 1524 روز

      سلام خدمت زبیده جان عزیز

      به طور اتفاقی به ‌کامنتت برخوردم

      و در مورد تحصیل دانشگاه گفته بودید که بخاطر بچه و همسر دانشگاه نرفتی و الان خیلی پشیمونی

      اینو که دیدم نتونستم برات کامنت نزارم

      خاستم یه تجربه و الگو بهت بدم از زنداداش خودم

      سال فک کنم 1386بود اگه اشتباه نکنم داداش من ازدواج کرد و زنداداشم دیپلم داشت و متولد 67 هستش ایشون

      همون سال اول بهشون گفتم برو ادامه تحصیل بده (اینو بگم داداشم خونه اشون تهران بود )چون غریب بودن تو اون شهر حالا به هر دلیلی زنداداشم دانشگاه نرفت و بعد یکسال بچه دار شد دیگه درگیر بچه و خلاصه تا 3 تا بچه پیش رفت و نرفت دنبال تحصیلش

      بارهام بهش گفتم هی گفت با بچه ها نمیتونم و اولیتم بچه و خانواده اس (البته زنداداش من خیلی فهمیده و با درکه و میتونه همه چیزو مدیرت کنه)اما همش میگفت که بچه هام کوچکن

      تا اینکه امسال بهانه رو کنار گذاشتن در سن 37 سالگی شروع به تحصل کردن در دانشگاه پیام نور و کلاسهاشم غیرحضوری رفت و هم به خونه وخانواده و هم بجه هاش رسبدگی میکرد هم درس و تحصیلش و همه رو هم مدیریت میکنه به راحتی و خیلی هم موفقه

      و اصلا هم برای سرکار رفتن درس نمیخونه و گفت من دوست داشتم ادامه بدم و انجامش دادم و هر روز و هر لحظه یه برنامه میاد و معلوم نیست در آیینده چه اتفاقی میفته و چه سیستمی عوض میشه شاید من رفتم سرکار شاید هم نرفتم مهم اینه دوست داشتم ادامه تحصیل بدم و دارم انجامش میدم و طرز فکرش خیلی خوبه

      خاستم بگم نمیدونم چند سالته اما محدودیت سن و ذهنتو کنار بزار و تو دانشگاه غیرحضوری و پیام نور شرکت کن یا دانشگاه ازاد اگه دوست داری ادامه تحصیل بدی و برات مهم نباشه بقیه چی میگن که با هر سنی و بچه رفتی درس میخونی

      مهم خودتی و اهدافت

      تو فقط شروعش کن حتی اگه با مدرک دانشگاهیت سرکار نری فقط برای دل خودت و هدفت که سوادت بالاتر بره.و به قول زنداداشم شب میخابی روز بیدار میشی یه سیستم عوض میشه پس به بعدش فکر نکن چی پیش میاد

      اینم الگویی ک من بهت دادم امیدوارم که شروع کنی و کماگرایی کنار بزاری اینکه کدوم دانشگاه خوبه و حتما بهترین دانشگاه روزانه باید باشه

      اینها همه بستگی به خودت داره که تو بدترین دانشگاه هم بتونی موفقترین بشی عزیزم

      به امید موفقیتت دوست عزیزم️

      در پناه الله یکتا باشی.و خبر موفقیتهاتو برامون کامنت کنی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  6. -
    فهيمه گفته:
    مدت عضویت: 2030 روز

    به نام خدای هدایتگرم

    سلامی گرم به دو عزیزم استاد عباس منش و خانم شایسته

    وقتی قدم برمیداریم خداوند در باز میکنه

    استاد شما اشاره کردید به اینکه رایج نیست یه آمریکایی چندین بار تعارف کنه و بخواد کمکون کنه

    منم براتون بگم از دو تا اتفاقی که توی آمریکا عادی نیس ولی امروز برام رخ داد

    بله کاملا موافقم من هم زیاد دیدم

    امروز براتون یه چیز جالب بگم

    توی آمریکا اسکناس دو دلاری خیلی کمه

    میشه گفت توی فروشگاهها و دست مردم نمیبینی اسکناس دو دلاری

    اسکناس دو دلاری معروفه به “لاکی مانی”

    یعنی اسکناسی که شانس میاره

    معمولا توی بانک ها هم کم دارن

    امروز صب رفتم بانک برای انجام کاری

    یکی از کارمندای بانک که ایرانی بود رو دیدم و باهاش سلام و علیک کردم و ایشون هم من رو شناخت و بهش گفتم کارم چیه(زیاد مرسوم نیست وارد بانکی بشی و کارمند ایرانی ببینی که وقتشم اون لحظه برات خالی باشه ..‌.)

    و من و همسرم رو برد توی قسمت خودش توی بانک ، کارهای ما رو انجام داد…( اینها در حالیه که ما اگر از قبل وقت میگرفتیم کارمون انقدر زود هم حتی انجام نمیشد….ما اصلا وقت قبلی نگرفته بودیم و رفتیم)…و در آخر بهش گفش من اسکناس نو میخوام دو دلاری

    گفت بزار برم برات سوال کنم

    رفت سوال کرد و اومد گفت وااااای امروز برید لاتاری بگیرید …. دو تا بسته دو دلاری نو دارن …

    این لاتاری گرفتن به این معنیه گفتنش که ….یعنی امروز خیلی روی شانس هستی برو بلیط لاتاری بگیر که حتما برنده میشی

    اینم اضافه کنم اون کار بانکیم رو که آنلاین انجام داده بودم کامل نبود و یه بخش هم دیگه هم باید انجام میشد که اگر به صدای قلبم صب گوش نمیکردم و نمی‌رفتم بانک مجبور بودم یه وقت دیگه بزارم براش و کلی بعدش شاید منفی باف ذهنم می آمد و سرزنشم میکرد…..خداجونم شکرت که مو لای درز قانونت نمیره

    خلاصه اینم برای من از چندین جهت خبر خوب داشت

    اول اینکه چند روز دارم روی خودم کار میکنم و توی سایت فعال هستم

    دوم اینکه دارم سعی میکنم ذهنم رو کنترل کنم

    سعی میکنم بیشتر خودمو دوست داشته باشم

    اصلا امروز که شنبه بود همسرم ساعت 10:30 گفت میرم بانک ببینم فلان کارم انجام شده یا نه …اون کار همسرمو منم باید انجام میدادم ولی من بخشی از اون رو آنلاین انجام داده بودم

    و اولش به همسرم گفتم تو برو من که کارمو آنلاین انجام دادم

    و بعدش یه دفعه اون صدای درونم که من بهش میگم خدای درون ، به من گفت تو هم برو

    خلاصه منم گفتم منم میام و رفتیم با هم

    اینم در نظر داشته باشید که شنبه ها بانک تا ساعت 12:30 کار میکنن و خیلی هم شنبه ها شلوغه و صف هست

    ما رفتیم دیدیم صف تا بیرون بانک هست

    به ماموری که دم در بود گفتیم یه سوال داریم

    گفت نمیخواد صف وایستید بیایید داخل ( گفتم خدا رو شکر چون هوا واقعا گرم بود )

    داخل که وایسادیم بعد دو سه دقیقه دیدم این کارمند بانک که ایرانی هم بود آمد و بقیه داستان که بالاتر گفتم…

    و این نتیجه هدایت بود

    نتیجه ایمان به صدای درونم بود

    نتیجه حس خوب این چند روز گذشته ام بود

    و خدا توی دل این کارا، درخواستی که چند ماه پیش فرستاده بودم به کائنات (اسکناس نو) رو امروز بهم داد

    خدایا هزار بار شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  7. -
    علی اصغر چاهی گفته:
    مدت عضویت: 3090 روز

    به نام خداوند مهربان

    عرض سلام و درود خدمت استاد عزیز و دوستان گرامی

    اسناد عزیز تمام حرفهایی که در این فایل زدین و من قبلا با تمام وجودم تجربه کردم . منتها اون موقع نمیدونستم که داستان چیه .

    در تایید حرفهای استاد میخام تجربه ای رو بگم که امیدوارم به درد دوستان نیز بخورد

    سال 82 که من ازدواج کردم طبق قولی که به همسرم دادم به شهر خودم مشهد برگشتم تا زندگی مشترکمان را شروع کنیم

    شغل من اجرای تاسیسات ساختمان و برج های مرتفع بود و از آنجایی که من چندین سال در تهران کار می‌کردم بعد از ازدواجم که به مشهد برگشتم به دلیل اینکه ارتباطات کاریم در این چند سال از بین رفته بود 6 ماه بیکار بودم و نمیتونستم پروژه‌ای بگیرم

    بنابراین تصمیم گرفتم به اتفاق دایی خودم مغازه بزنیم در همین حین 4 میلیون تومان هم که از گذشته از کسی طلب داشتم به دستم رسید و سرمایه شروع کار هم فراهم شد

    دوستان بزرگترین خصوصیت من پشتکارم هست و دایی بنده که 10 برابر پشتکارش از من هم بیشتر بود

    من احساس می‌کردم با پشتکاری که ما دو نفر دارم و سرمایه‌ای که جور شده بود و تخصصی که داشتیم ما خیلی راحت موفق می‌شویم

    ولی متاسفانه این کار هیچ وقت شروع نشد

    چرا ؟

    چونکه همین طور که استاد فرمودند دایی بنده کار و خیلی سخت می‌گرفت و همون اول که می‌خواستیم مغازه اجاره کنیم میگفت اگر ما کارمون گرفت و صاحب مغازه سر سال گفت بلند شین چی ؟

    یا اینکه ما تا جا بیوفتیم سر سالمون میرسه …

    و دهها سوال منفی این شکلی

    خلاصه 6 ماههم این شکلی گذشت و پول منم خرج شد فقط به خاطر اینکه ما به جای اینکه قدم اول و برداریم و به خدا توکل کنیم .می‌خواستیم قدمهای بعدی رو هم همون اول ببینیم

    و حالا تجربه‌ای مثبت

    سال 90 که بالاخره من در شغل خودم جا افتادم و موفق شدم خیلی راحت و همزمان پیمانکاری چند پروژه بزرگ را بگیرم . کار من دستمزدی بود و تهیه جنس به عهده خود کارفرما بود

    یکی از دوستان من که فروشنده لوازم تاسیسات ساختمان بود پیشنهاد داد. تو که اجرای پروژه‌ها رو انجام میدی من رو هم معرفی کن که از من جنس بخرند و من هم اینکار رو برای دوستم سر پروژه‌های خودم انجام می‌دادم و این بنده خدا هم هر بار بخشی از سود خودشو به عنوان پورسانت به من میداد

    تا اینکه شب عید همون سال من مقداری پول مازاد داشتم که نمیدونستم چیکارش کنم دوستم گفت که بیا مقداری لوله 5 لایه بخر بعد عیدبه خاطر تورم اتومات 20 درصدی افزایش پیدا میکنه . من هم به حرفش کردم و این کارو کردم و در طبقه پایین خونم که خالی بود دپو کردم .‌

    کم کم میز و صندلی و یک کامپیوتر خریدیم و اونجا رو کردیم دفتر کار و خانمم هم که رشته‌ش حسابداری بود اومد کمکم و کار بار ما گرفت طوری که در طبقه پایین و حیاط خونه اجناس جا نمیشد و جا برای سوزن انداختن نبود

    به همین خاطر ما مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و یک انبار در بورس تاسیسات مشهد بخریم

    و‌پیشرفت پشت پیشرفت

    و بعد یک شرکت بازرگانی و تاسیساتی ثبت کردیم و یک دفتر در یکی از بهترین برجهای مشهد خریدیم

    همه اینها از یک زیر پله ( زیرزمین خانه ) و با اولین قدم و بدون اینگه بدونیم قدم بعدی چیه شروع شد

    خدایا شکرت بابت این همه نعمت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  8. -
    حمید امیری Maverick گفته:
    مدت عضویت: 1347 روز

    الهی شکر، الهی شکر بخاطر هر لحظه به لحظه هدایت الهی همانگونه که خداوند فرمود«إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَىٰ ،همانا هدایت بر عهده ماست ۱۲ لیل» تا کجا ؟ تا جایی که «وَلَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضَىٰ- و پروردگار تو به زودی به تو چندان عطا کند که تو راضی شوی ۵ضحیٰ»

    سلام و درود به استاد عباس منش و همه اعضای خانواده ام. برای چندمین بار این فایل رو دیدم و گوش دادم. دومین کامنت منه، به نظرم میاد کامنت اولم کمی از پاسخ به سوال استاد دور شدم.

    معتقدم جنس آگاهی ها و جدیت کلام استاد در این فایل با همه فایل های دانلودی فرق داشت و بیشتر شبیه فایلهای محصولات بود. به خاطر همین مطالب این فایل رو در کنار مطالب دوره دوازده قدم یادداشت کردم.

    من خودم همیشه این عادت غلط رو داشتم که خیلی چیزها رو برای خودم سخت کنم و همون سختی باعث میشد یا کلا انجامش ندم یا اینکه خیلی زود دست از تلاش بردارم . مورد این چنینی زیاد داشتم ولی مرور کردنشون شاید الان بی فایده باشه. ولی کارهایی بوده که آسون گرفتم و انجامش دادم. توی گرمای ۴۵ درجه بوشهر و عسلویه و رطوبت بسیار بالا ساعت ۳ یا ۴ بعد از ظهر میرفتم میدویدم یا دوچرخه سواری میکردم که بارها بهم گفتن تو دیوونه ای ، درسته گرما و شرجی رو‌ حس میکردم ولی چون هدفم چیز دیگه ای بود از ورزش لذت می‌بردم. یه مورد دیگه تو شغلم بازم توی گرما و شرجی مرداد و شهریور توی پالایشگاه گاز عسلویه با تجهیزات و لباس کامل آتش نشانی میرفتم آماده باش برای تعمیرات «برای تجسم ماجرا، فرض کنید تابستون کاپشن و لباس زمستانی بپوشید یه کوله پشتی سنگین هم بندازید برید تو آفتاب- حدوداً ۲۱ کیلو تجهیزات اضافی» بارها و بارها بقیه آتشنشان ها منو مسخره می‌کردن، تو چقدر کار رو جدی گرفتی … یبار یه آقایی از مسئولین اومد پیشم بهم گفت تو گرمت نیست تو این لباس ، گفتم چرا اتفاقاً خیلی گرمه. زیپ لباس رو باز کردم گفتم ببین داخل لباسم خیس عرقه، ولی باید همه جوره آماده باشم. گفت من تصور میکردم داخل این لباسها چیزی داره برای خنک کردن بدن 😂😂 گفتم آقا خود عیالات متحده هنوز چیزی برای خنک کاری لباس آتش‌نشانی اختراع نکرده. 👍👍 موارد دیگه ای هم بوده که وقتی رو در رو شدم با کاری که سخت بوده، گفتم میرم نه بخاطر انجام کار، میرم برای اثبات قدرت خودم. حقیقتش خوب نتیجه گرفتم.😉🤩 یه وقتایی انگار لازمه آدم با خودش لجبازی کنه، که بهت ثابت میکنم من میتونم. 😂😂

    در ادامه از هدایت و حمایت و ایمان الهی هر چقدر بگیم کمه. همیشه ایمان به خدا باید اولین موضوع باشه. و به پشتوانه ایمان قدم برداشت، ایمانی که قدمی براش برنداریم شعار تو خالیه « همون جمله همیشگی استاد عباس منش +ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است+» 🌹💚🌹💚

    In GOD we TRUST 🌹💚🤩💪

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  9. -
    سیده فاطمه جعفری گفته:
    مدت عضویت: 1576 روز

    سلام به استاد عزیزم و مریم جان مهربان و همه دوستان خوبم.

    قبل از اینکه کامنت بذارم تصمیم داشتم اول برم یه حرکتی بزنم بعد بیام کامنت بذارم اما به با مثالی که مریم جون زدن نظرم عوض شد گفتم بیام منم یه مثال ار گذشته ام بزنم تا انگیزه بیشتری برای عمل کردن به این آگاهی ها پیدا کنم.

    18 سال پیش زمانی که موقع انتخاب رشته برای دانشگاه بود همه تاکید داشتن فقط رشته های دانشگاه های استان خودم که بوشهر هست رو انتخاب کنم عموم برام انتخاب رشته کرد بعد که خودم میخواستم وارد فذم اصلی کنم گفتم من که میتونم انتخاب های بیشتری داشته باشم چرا چند تا رشته از دانشگاه های مادر کشور رو انتخاب نکنم و احتمال هم نمیدادم قبول بشم اما نتایج اومد و رشته کاردانی علوم آزمایشگاهی دانشگاه تهران قبول شده بودم و خدا رو شکر میکنم که اون زمان که بعضی از خانواده های دور و بر ما حتی موافقت نمیکردن دخترشون تا دانشگاه شیراز بره خانواده ام با رفتن من به دانشگاه تهران موافقت کردن منی که تنهایی تا حالا تا روستای بابام اینا نرفته بودم اولش ترس داشتم حتی پدر و مادرم هم نگران بودن ولی هر جا آدم پا روی ترس هاش میذاره نتایج عالی یکی پس از دیگری به دنبال هم میان. اون دو سال پر از تجربه های خیلی خوب و شادی در کنار دوستان خوب بود که همیشه یکی از بهترین دوران زندگیم ازش یاد میکنم البته که اوایل سختی هایی برام داشت و عزت نفسم به اندازه کافی خوب نبود از اینکه دانشگاه راه دور انتخاب کرده بودم پشیمون بودم اما این مواقع آدم خودش رو بهتر میشناسه کم کم که شرایط جدیدم رو پذیرفتم دیگه دوری از خانواده و مسائل خوابگاه و تحصیل برام سخت نبود اما حدود یه ترم طول کشید تا تونستم خودم رو با همه مسائل وفق بدم و توی مدت این دو سال من خیلی کم خونه میرفتم چون میدیدم هر بار که رفت و آمد میکنم مادرم از نگرانی شبی که من توی راه بودم نمیخوابید و از لحاظ هزینه ای هم به خانواده ام فشار میومد و از ترم دو به بعد خودم هم تمایلی به رفت و آمد کردن و 17 _18 ساعت توی اتوبوس نشستن نداشتم، دوستام بهم میگفتن تو چطوری میتونی تحمل کنی خونه نری؟ من میگفتم تحمل کردن نداره این طوری هم خودم راحتترم هم خانواده ام همین که تماس میگیرم و میفهمم حالشون خوبه برام کافیه. و حالا هم گاهی خودم رو جای استاد عباسمنش و مریم جون تصور میکنم به خودم میگم اگه روزی من مهاجرت کنم مساله من این نیست که چطوری از پدر و مادر و خواهرام و برادرم جدا بشم (اما بچه هام و همسرم باید با خودم ببرم) مساله من اینه که برای مهاجرت کردن به هر کشوری باید حرفی برای گفتن داشته باشم باید حرفه و مهارتی برای ارائه داشته باشم اون وقت دیگه حتی فرصت نداری دلتنگ کسی بشی. شاید به نظرتون برسه من آدم بی احساسی هستم اما واقعیت اینه که من احساساتی هستم اما به قول استاد آدم باید خودخواه باشه اون موقع خودت تصمیم میگیری بدون در نظر گرفتن خواسته های دیگران این دیدگاه به پیشرفت آدم کمک میکنه. مادرم همیشه میگه بچه هام حالشون خوب باشه و توی زندگیشون موفق باشن هر جا دوست دارن برن. نه اینکه دوست نداشته باشه ما کنارش باشیم اما موفقیت بچه هاش براش اولویت داره.

    امیدوارم این به اشتراک گذاشتن این تجربه برای دوستانم مفید بوده باشه.

    در پناه الله یکتا شاد، سالم، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  10. -
    ندا گفته:
    مدت عضویت: 1630 روز

    به نام خداوند عزیز و هدایتگرم

    سلام به استادای نازنینم و همراهان سایت ارزشمند

    من موارد زیادی داشتم در گذشته ک زیاد دست دست نمیکردم و همیشه تو دل کارام میرفتم، کلا منو به همین میشناختن و البته ک بهم میگفتن ک عجولم چون همیشه دوست داشتم کارا رو تو فشرده ترین حالت ممکن و در کمترین زمان ممکن انجام بدم مورد اولش این بود ک مقطع کارشناسیم با اینکه رشته مهندسی بودم تونستم سه ساله یعنی همون 6 ترمه تموم کنم اونم تازه با کسب رتبه اول از دانشگاه و مقطع ارشدم با اینکه سرکار هم میرفتم و هم دانشگاه دولتی میرفتم و کلی سخت گیریای خودشو داشت باز تونستم تو همون پنج ترم کنم ک ورودی های خودم با اینکه سرکار هم نمیرفتن نتونستن و من رتبه دوم شدم، تموم این دستاوردها بخاطر این بود ک به من میگفتن نمیتونی

    نمیدونی استاد این کلمه نمیتونی چقققد منو تحت فشار میذاره یعنی برای من قشنگ میشه عین خود گاااز پامو میذارم رو گاز و انجامش میدم حتی برای این هدفی ک الان قراره تو دو ماه ونیم انجامش بدم اینم بخاطر همین حرفی بود ک بهم زدن و گفتن تو نمیتونی! اما من قدما رو برداشتم و الان در مسیرش دارم حرکت میکنم و قطعا به نتیجه مورد دلخواهم میرسم چون بارها بهم ثابت شده هرجا ک حرکت کردم نتیجش فوق العاده بوده

    یکی از موردایی دیگه ک من باهاش سروکار داشتم این بود ک همه میگفتن باید نمره آیلتس داشته باشی تا بتونی برای مقطع دکترات درخواست بدی اما من چون قانون رو میدونستم از خدا خواستم ک بدون نمره زبان هم بخوان و امسال ب طرز شگفت انگیزی کلی دانشگاه های معتبر اروپایی برای پذیرش با بورسیه این شرایط رو مهیا کردن و من هم براشون درخواست فرستادم به همین سادگی وقتی ما بخوایم قطعا میشه فقط باید ترمزهامون رو شناسایی کنیم و باورهای درست بسازیم و حرکت کنیم

    یا ی مورد دیگه ک پارسال برام اتفاق افتاد این بود ک ی دانشگاهی شرط پذیرشش این بود ک باید پروپوزال بنویسی ب زبان انگلیسی و منم اصلا در مورد اون موضوع هیچ اشنایی نداشتم اما خب گفتم انجام میدم و حرکت کردم و درها چنان برا من باز شد و خدا دستانش رو فرستاد ک من تو سی روز بجای ی پروپوزال دوتا پروپوزال نوشتم ک استاد اون دانشگاه خیلیی خوشش اومد و گف ک بیا اما خب بخاطر ترسهام و ترمزهایی ک داشتم نتونستم برم ولی خب الان پیشرفتم از نظر مداری و اخلاقی و مالی و همه چیز خیلییی بهتر از پارسال هستم و به خدا توکلم بیشتر و بیشتر شده و باعث شده ک‌چالش های بیشتری رو تجربه کنم و بیشتر تو دل ترسهام برم و الان خیلییی خوشحالم چون از همه مهمتر الان به نسبت گذشته استرسم کمتر شده و با ایمان بیشتری قدم برمیدارم و زندگی برام لذت بخش تر شده

    درسته ک قبلا هم فورا تو دل ترسام میرفتم اما با استرس و حال بد میرفتم ک همه چیز برام وحشتناک و عین کابوس میبود اما الان ک قانون رو میدونم و باور دارم ک خدا کنارمه و یاریم میکنه این مسیر حرکت برام بیشتر لذت بخش شده و با ارامش بیشتری نسبت ب گذشته قدم برمیدارم

    خدااایاااا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای: