این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://www.elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2016/08/عکس-سایت-2.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2016-08-21 12:20:202020-08-22 21:46:45«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
من دو سال و نیم پیش دنبال تغییرات بزرگی تو زندگیم بودم ، دانشجو مهندسی مکانیک بیرجند بودم ، در کنارش کارگری میکردم ک پول دربیارم ، یهروز تصمیم قاطعانه گرفتم ک عوض بشم ، تو آپارات دنبال کلیپ میگشتم که با سایتتون آشنا شدم ، اون موقع کلیپ (چگونه در عرض یک سال درآمد خود را سه برابر کنیم ؟) یادمه خرداد ماه 93 بود نوشتم که خرداد 94 باید بالایه 10 میلیون درآمد داشته باشم ، بنا به یه سرس اتفاقات دقیقا درآمدم شد 10٫500٫000 تومان ، و اونجا اومدم بسته هارو خریداری کردم و الان تونستم به درآمد 40٫000٫000 در ماه برسم ،
واقعا تاثیر گذار ترین فرد زندگیم بودین ، یه روزایی از رادیو موفقیت کلیپ صوتی میگرفتم و گوش میدادم همه مسخرم میکردن ولی الان تونستم به همشون کمک کنم …
تونستم bmw بخرم ولی من کارگر بودم
تونستم واسه بابام ماشین بخرم
تونستم واسه مادرم ماهیانه 10٫000٫000 بفرستم
تونستم واسه خواهرام کلی کار انجام بدم
من از این سایت فهمیدم خیلی قدرت دارم و تونستم به خیلیها بفهمونم که چقدر قدرت دارن …
یک تصمیم ، یک تغییر ، خدا میرسونه …
اتفاقات خوبی در راه است …
استاد بعد از خدا و خودم زندگیمو مدیونت هستم … بی نهایت سپاس
سلام آقای میرزایی …گفتید بیرجند دانشجو بودید …آخه من هم ساکن این شهر کویری ام… خیلی احساس خوبی بهم داد…و بیشتر از اینکه به این موفقیت رسیدید…از این کامنت شما 7 سال میگذره امیدوارم موفقیت ها تون بیشتر شده باشه و در مدار ثروت بیشتر شادی و سلامتی و کلی اتفاقات خوب رسیده باشید
سلام به شما دوست هم فرکانسی ام. من بینهایت خوشحالم وتحسین میکنم این موفقیت هاتون رو منم آرزومه که کلی اتفاقات خوب برای مادر وپدرم رقم بزنم وحالشون روخوب کنم که به زودی محقق میشه ان شاالله
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده، بانام ویاد خداوند من از وقتی که شروع کرد م به تغییر در باورم وبصورت جدی تمرینات رو انجام دادم اول از نظر اقتصادی رشد کردم و لی دوتا مشکل داشتم چند سال بود که هم مشکلی سوزش معده داشتم و هم سینوزیت ولی امروز به لطف خداوند هردو اینها بر طرف شده ومن از نظر سلامتی هم بهحالت طبیعی بدنم نزدیک شدم ودر روابط خانوادگی هم خدا روشکر خیلی پیشرفت کردم ،همسرم نصبت به من خیلی مهربون تر شده ومشتریهام با اعتماد بیشتر بهم کار میدن و هر روز چندین وچند بار معجزاتی از خداوند به عناوین مختلف مشاهده می کنم خداوند روسپاسگزارم به خاطر این همه نعمت، امید وارم که در این راه همه رفقای عزیز م ثابت قدم باشند
سلام به اقای مقدم عزیز ممنون بابتکامنتباارزشی که گزاشتین امشب هدایت شدم به خوندن کامنتهای این صفحه و رسیدم به کامنت شما که گفتید سینوزیتتون رو درمان کردید . میخواسم بدونم ایا باورخاصی ایجادکرددید و خودبه خوددرمان شد یاااینکه مسیری رو رفتید…. ممنون میشم پاسخ بدید
میلاد عزیز سلام ببخشید من پیام شما رو تازه دیدم جونم برات بگه من به قول استاد وقتی من .شما وسایر دوستانم توجه میکنیم به زیبایی های زندگی هدایت میشیم به سمت زیبایی وسلامتی بیشتر. واستاد اینو تاکید میکنه[ که هدایت مشیم ]اصلا نیازی نیست که ما خودمون رو به در ودیوار بزنیم تا به خواستههامون برسیم فقط کافیه مسیر رو درست طی کنیم.( تو خود پای در راه بنه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید کرد.)الان من دارم قدم اول رو گوش میدم واستاد تو جلسه سوم میگن که به انداز های که باورهاتون تغییر میکنه شما پیشرفت میکنی اگر نمیشه شما باورهاتون رو ( حالا در مورد سلامتی)تغییر ندادین دوست عزیز از خداوند براتون صحت وسلامتی آرزومندم
سلام خدا جون. خدای خوبم،خدای عزیزتر از جونم،صبحت بخیر. امروز هم مثل روزهای قبل حالم خوب و عالیه. و دوباره تو را شکر می گوییم هزاران مرتبه. به اندازه تمام کهکشان، به مقدار تمام ریگ های روی زمین، به وسعت بزرگی خودت دوستت دارم. از تو ممنونم به خاطر سلامتی تمام اعضای بدنم،زیبایی، ایمان و شادابیم. از تو ممنون و سپاسگزارم به خاطر خانواده ام، پدر و مادر مهربانم، همسر خوبم، بچه های دوست داشتنی و فوق الاده ام، شغلم، درامدم، روحیه بسیار بالایم، عشقم به تو، عشقم به همه…….
خدا جونم امروز هم با توکل بر تو اغاز میکنم و ایمان صد در صد دارم که تو همراهم هستی در هر لحظه و همه جا و هدایتم میکنی به راه درستکاران و کسانی که نعمت فراوان دادی.
خدایا، ای مهربانم، ای همه ی هستی من، ای که لحظه به لحظه نفس کشیدنم به دست توست، ای که به هر جا مینگرم زیبایی تو را نظاره میکنم. تو را میپرستم، عاشقتم بی نهایت.
امروز هم منتظرم. که با اتفاقات شگفت انگیز و عالیت مرا سوپرایز کنی. دلم رو با یادت و عشقت لبریز از شادی کنی. منتظرم ای مهربان ترین مهربانان………
خدایا امروز هم لیاقتی نسیبم کن که برای رضای تو کار کنم.
مهربانی،احساس خوب، خدمت کردن به خلق تو و شکرگزاریت را روزیم کن.
ای معبودم، مونس ویار همیشگی من دوستت دارم بی نهااااااااااایت.
طریقه اشنایی من این بودکه من دریک شرکت نتوورک فعالیت داشتم وبرادرمن هم اونجابودوازطریق تلگرام فایل های قانون افرینش وفایل های رایگان روشروع کردم به گوش دادن والبته نمیدونستم که استادراضی نیستنددوره هاروگوش کنیم وقتی که بهاشوپرداخت نکردیم
من دوره قانون افرینش روتااخرگوش دادم وتمریناتشومتعهدانه انجام دادم وبعدکه فهمیدم استادراضی نیستندمن دوره روپاک کردم ازگوشبم وبعدچندماه بعدهدایت شدم به سایت وثبت نام کردم ویواش یواش تغییرات شروع شد
من قبل ازاشنایی بااستادبه شدت افسرده بودم ویادمه به خاطرافسردگی شدیدخوردم زمین وحالم خیلی بدبودبهدخاطرتضادهای مالی وعاطفی وروحی درخانواده چون پدرم برشکست کرده بودوبعدهم فوت کرد
من کم کم هدایت شدم به خوندن کتاب های موفقیت مثل کتاب ازحال بدبه حال خوب وبیندیشیدوثروتمندشویدودارن هاردی وغیره وتمزیناتشوانجام میدادم وبعدهدایت شدم به اساتیدموفقیت وسمینارحظوری رفتم وبعدویس های ماهان تیموری روگوش دادم وبعدمعظمی وتکامل خودم رورعایت کردم وهدایت شدم به استادعباس منش عزیز
اولیم تغییرمن امیدبه زندگی وارامشم هست که وقتی میخوام سریع خوابم میبره بدون نگرانی واسترس ومن دیگه سریع حالم بدنمیشه واحساسم خوبه دراکثرمواقع
شیراز بلوار تخت جمشید در خانواده ای چهار فرزندی با سه برادر بزرگ شدم که دوتا برادر بزرگتر دارم با اختلاف سنی هفت، سه ساله و یک برادر همسن( دوقلو همسان)، پدرم کارمند دانشگاه شیراز هست. با وضع مالی خانوادگی متوسط
دوران کودکی خوبی و شادی رو پشت سر گذاشتم همیشه در همه جا بخاطر دوقلو بودن مورد توجه همه در خیابان و اقوام بودم. از همان دوران کودکی ام خیلی به کتاب علاقه داشتم یادمه در مهدکودک جزو کتاب خونه مهد کودک بودم همیشه با کیف پر از کتاب قصه به خونه میومدم و پدرم و برادرانم برای من و داداشم کتاب میخوندند. دوران دبستان خیلی عالی داشتم یادمه که همیشه درسم خوب بود و همیشه جایزه میگرفتم اون موقع ینی سال پنجم ابتدایی حدود 1000صفحه و حتی بیشتر کتاب قصه و کتای های دیگه میخوندم .دوران راهنمایی هم در یکی از بهترین مدارس شیراز بودم. از همان سال ها یعنی سال 88، که سال اول راهنمایی بودم. اوضاع خانوادگی ام به هم ریخت پدرم نتوانست اخلاق مادرم رو تحمل کنه و رفت و یک زن دیگه گرفت…( پدر واقعا انسان خونسردی بود و سال ها با مادرم که اخلاق نسبتا ناسازگاری با او داشت ساخته بود البته مادرم، خواهرش رو بر اثر تصادف از دست داده بود و یکی از دایی هام در اثر تصادف سلامتی شو از دست داده بود. این دلیل مادرم برای رفتار بدش با بقیه مخصوصا پدرم بود. به شدت عصبی و ناراحت که مدت ها می نشست و برای داییم گریه و زاری میکرد و به باور خودش مصیبت دیده بود.)پدرم هم ادعا میکرد که کار بدی انجام نداده و راه پیشوایان رو رفته و انسان خیری هست. از همان سال 88 که متوجه این کار پدرم شد دعوا ها شروع شد. یادمه هر شب هرظهر همه ساعته دعوا در خونمون بین پدر و مادرم بود. اینا همگی در منو برادرام تاثیر گذاشت.حتی تو ماشین و مسافرت هم سر این موضوع با هم دعوا میکردند که با اعتراض ما روبرو میشدند،اصلا هیچ عشق و علاقه ای در این رابطه نبود، انواع برخوردها ی لفظی و فیزیکی ما روزانه شاهدش بودیم.مادرم همیشه به من میگفت شما کاری به دعوای ما نداشته باشید نمیخواد خودتون رو ناراحت کنید. یادمه که چندین بار دوبرادر بزرگم از خونه زدن بیرون و شب خونه نیومدن.
خانواده من خانواده بشدت مذهبی بود مخصوصا خانواده پدری ام. پدرم از کودکی از 8-9سالگی میگفت نماز بخونید.یادمه زمانی که حدودا 14ساله بودم یک روز در یک مسجد یک جمله خواندم که از یکی از امامان نقل کرده بود که ‘ دنیا جهنم مومن و بهشت کافر هست و اخرت بهشت مومن و جهنم کافر’ این جمله خیلی حالمو گرفت ولی قبولش کردم بدون فکر کردن و مقاومت حتی در ذهنم.یادمه پدرم برای نماز صبح با لگد میومد ما و برادرامو برای نماز بیدار میکرد و پتو رومون میکشید کنار، برای نماز و عبادت خدا به عبارت دیگه نماز زوری… خلاصه من این مورد هم قبول کردم و در اوایل نماز بدون وضو و پس از مدتی به جبر خانواده و پدرم نماز خوان شدم ولی هیچ احساسی خوبی نداشتم و تند و سریع نماز هامو میخوندم انگار مسابقه داشتم. اکثرا به همین منوال نماز میخوندم. اگه پنج دقیقه از وقت اذان میگذشت و نماز نمیخوندم با برخورد تند پدرم مواجه میشدم. برادرم که سه سال از ما بزرگتر بود، مثل ما نبود او نماز نمیخوند و مقاومت میکرد یا اگه خیلی مجبور میشد تضاهر به نماز میکرد.پدرم به او پول نمیداد خیلی بد با او برخورد میکرد و زخم زبون و حرف های دیگه میزد و به ما میگفت که برادرتون هیچی تو زندگیش نمیشه چون نماز نمیخونه. من که کاملا رام شده بودم مثل حیوان. خدایم خدای زیبایی نبود. خدای من خدای جبر بود وخدای انتقام. خدایی بود که اگر شکر گزاری اش میکردی و انسان خوبی بودی تو را به بدترین حالت میکشاند که تو را امتحان کند. خدایی بود که منو تو این دنیا زجر میداد تا منو ببره بهشت ولی با این وجود دوسش داشتم و با او حرف میزدم. در ذهنم انسان خوب بودن تسبیح بود و لباس سفید و ساده، در ذهنم خوب بودن یعنی تسلیم خدا شدن و جبر او را پذیرفتن، باور کنید که من میترسیدم انسان خوبی باشم،چون در مداری که بودم انسان های خوب دچار زجر بودند و امتحان الهی که خدا اونا رو به بهشت هدایت میکرد. از همین رو ناخودآگاه کار های احماقه انجام میدادم.
در دوران راهنمایی به دنبال ثابت کردن خودم بودم میخواستم نشان بدهم با بقیه فرق میکنم کتاب ها و مقالاتی رو میخوندم بی اساس. مثل تاریخچه شیطان پرستی و فراماسونی از این مزخرفات برای اینکه در دام انها نیوفتم جالب اینجاست که بیشتر به اون سمت کشیده میشدم،شک و تردید و ترس و دودلی نتایج مطالعاتم بود، ترس از اینکه نکنه یه روزی به اون طرف کشیده شم نکنه که فلان بشم نکنه دشمن خدا بشن و فراماسون و شیطان پرست بشم. در دوران دبیرستان واقعا به اون سمت کشیده شدم اهنگ هایی رو گوش میدادم با خواننده ها و انسان های برخورد میکردم که منو به اون سمت میبرد. اهنگ های غمگین گوش میدادم تو گوشیم پر بود از اهنگ های داریوش و نجفی و خواننده هایی که واقعا یک اهنگشون انسان و بشدت افسرده میکرد.( این آهنگ ها رو من مثل ذربین هایی میدونم که بدی های زندگیمو خیلی خیلی بزرگ میکرد.) بشدت در زندگی من تاثیر گذاشت و در دوران دبیرستان منو به انسانی فوق العاده افسرده تبدیل کرد.گاهی اوقات شاد بودم ولی شادی ام با ترس بود اهنگ شاد گوش دادن رو برای انسان های خل میدونستم. به یاد میارم باورم این بود که بعد از هر شادی ناراحتی هست… این باورم زمانی خودشو نشون داد که پس از دو سه عروسی که با خانواده میرفتیم و شاد بودیم. پسر عمه عزیز و دوست داشتنی ام با موتور تصادف کرد به طرز وحشتناکی از بین رفت، اونم با دو بچه سه ساله و دو-سه ماهه این موضوع خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی داغونم کرد.چون خیلی انسان خوبی بود این باورم دوباره میومد که ببین اینم انسان خوبی بود ببنین چطور دچار امتحان الهی شد!!! تا یه مدت بعد از اون هر لحظه میگفتم که الان ماشین به منم میزنه و میمیرم چون من نماز میخوندم و روزه میگرفتم… خیلی احمقانه هست ولی باورم این بود.
برای آرامش داشتن به هیات میرفتم با تمام قدرت به سرم میکوبیدم و سینه میزدم و به زور خودمو به گریه می انداختم که اشکی ازم بیاد و خدا منو ببخشه.قران رو سرم میذاشتم و دنبال نکات منفی و میگشتم جست و جو میکردم و به دنبال گناهانم میگشتم… مگه یه پسر 13-15 ساله چه گناهی میتونه کنه؟؟!! بعد ها واقعا اینو پذیرفته بودم که انسان درستی نیستم و کارام به سمت کارای احمقانه و گناه کشیده شد که واقعا مدتی احساس گناه شدیدی داشتم.
یه مورد دیگه که خیلی ناراحتم میکرد این بود که خودمو انسان بی عرضه ای میدونستم که فقط کامپیوتر و پلی استیشین بازی کرده و همه تابستون هاشو به هدر داده بعد ها که بزرگتر شدم مدت ها احساس بی لیاقتی میکردم هی خودمو تخریب میکردم هی توهین به خودم میکردم دوران دبیرستان این وضع دیگه خیلی بدتر شدبیشتر روزا به خودم فهش میدادم و تحقیر شخصیتم خیلی زیاد شده بود تا یکی رو میدیم که در ورزش یا کاری حرفه داره به خودم فهش میدادم میگفتن ای بی عرضه تو الان باید صدبرابر این باشی… تو بی عرضه ای تو فقط بلدی بازی پلی استیشین کنی….
یکی از باور هایم این بود که نمیتوان از سطح متوسط مالی به ثروت رسید همواره وقتی یک ماشین گرون قیمت میدیدم تو دلم میگفتم من که نمی تونم این ماشین بخرم. اگه خیلی زرنگ باشم زمانی بهش میرسم که همه موهای سرم سفید شده… این موضوع خیلی ناراحتم میکرد… میگفتم خواست خدا هست که این جور باشم…
از قیافه ام متنفر بودم احساس میکردم زشت ترین انسان هستم.هر موقع نگاه تو اینه میکردم سرم و می انداختم پایین تا صورت خودمو نبینم از نگاه کردم به چهره ام خجالت میکشیدم حتی گاهی چَک میزدم به خودم بابت چهره ام در مکالمه هایم با دیگران سرم همیشه پایین بود که نگاه به چشمام نکنن چون من فکر میکردم چشمای زشتی دارم… سر به زیر بودم، سر کلاس از بس دست میکشیدم به صورتم تا اخم هامو باز کنم که صورتم قرمز میشد. موقع هایی که میخندیدم جلوی دهنمو میگرفتم یا سرم پایین بود نکنه کسی خنده های زشت منو ببینه. از بس اخم کرده بودم ابرو هایم تو هم رفته بود برای باز کردم ابرو هایم مجبور بودم با دست انها رو صاف کنم. روی پیشانی ام پر از چروک بود، در اردویی که با هم کلاسی هام سال دوم دبیرستان به شلمچه رفته بودیم من بیشتر اوقات خودمو از بقیه دور میدونستم زیر یک چفیه گریه میکردم از چهره زشتی که دارم و دوست داشتم بمیرم، در صورتی که همکلاسی هام شاد بودند و دست میزدند و میخندیدند، با خدا حرف میزدم و گریه میکردمو گلایه که چرا وضعم چنین هست بعد یه نفسی میگفت خفه شو عوضی تو کار خدا دخالت نکن خدا خواسته که این طور باشی که زجر بکشی. با راننده اتوبوس دعوام شد.
از اندامم متنفر بودم میگفتم بی عرضه نتیجه لم دادن تو خونه هست این هیکل زشتت.. مشکلات زیادی داشتم مشکلات روحی، جنسی، عاطفی، جسمی، از لحاظ جسمی هم وضعیت خوبی نداشتم هر روز تو مدرسه سردرد داشتم از بس کم میخوابیدم و درس میخوندم بدنم هر سال ضعیف میشد و سرما میخوردم، دوسال پشت سر هم دستم شکست، هرسال تابستون یه ویروس میگرفتم تا مدت ها مریض بودم و باید سِرُم بهم وصل میکردن… خیلی خلع داشتم خیلی… انحرافات زیادی رفتم بابت این خلع هام که جاش نیست بگم…این قدر خلع داشتم که در سال دوم دبیرستان به بهترین رفیقم وابستگی شدید پیدا کرده بودم(وقتی که جلسه روابط استاد فایل 8 و جلسه 10قانون افرینش که به صورت رایگان داشتم رو گوش دادم به این نکته پی بردم). چون این دوستم خیلی فرد شادی بود خیلی با مزه و دوست داشتنی خوش قیافه بود که میتونم بگم که همه بچه های کلاس از او خوششون میومد و این دوستم خیلی خیلی با من خوب شده بود.. شادی و روحیه قشنگی داشت و این عامل باعث کشیده شدنم به سمتش بود ورزشکار بود و خیلی کارهای خلاقانه مثل ویولون میزد کاملا مخالف من بود اهنگ شاد گوش میداد و… خیلی از بودن در کنارش احساس خوبی داشتم. مشکلاتم را فراموش میکردم در لحظاتی که پیشش بودم..ولی اینم باز دووم نیورد در کنارش احساس کمبود میکردم کاستی هایی که داشتم بزرگ و بزرگ تر میشد.هی خودمو بیشتر در کنارش تخریب میکردم از درون هی بیشتر فهش میدادم به خودم، خیلی وابستگی ام وحشتناک بود الان که بهش فکر میکنم میفهمم که واقعا چقدر وابسته اش شده بودم.. بعد از مدتی میدیدم هرچی با او بهتر و خوبتر حرف میزدم او بیشتر از من دور میشه و رفتارهای عجیبو غریبی از خودش نشون میداد. در حیاط مدرسه کنارش رد میشدم حتی نگاه به چهره ام نمیکرد با وجود اینکه کار خواسی نکرده بودم مدام و پیشش بودم، او رفتار های بدی به من نشون میداد تردم کرد.وقتی یه زنگ استراحت میرفت با بقیه احساس بدبختی میکردم میریختم به هم.. گاهی اوقات میشد که ولش میکردم ولی باز دوباره یاد خاطراتم با او میوفتادم و دوباره باهاش دوست میشدم…این وابستگی ها مربوط به سال دوم و سال سوم دبیرستان هست.خیلی خیلی شاید احمقانه باشه ولی این واقعیت زندگیم بود.. اون موقع اصلا فکر نمیکردم که وابستش شدم خیال میکردم که همه همین جورن. فکر میکردم باید یه دوست صمیمی داشته باشی و برای همیشه حفظش کنی… یه فکرای دیگه ای داشتم بیشتر خودمو قربانی میدونستم.دوستای خوب دیگه ای داشتم، برخوردم آزار دهنده نبود زیاد کاری به کسی نداشتم.. در جمع دوستان در صورت نبود اون دوستم احساس تنهایی میکردم.
وقتی درس میخواندم در خونه بشدت داد میزدم به مادرم میگفتم که تلوزیون رو خاموش کنه یا محکم با کتاب میزدم توی سر خودم یا کتاب و میزدم به دیوار،وقتی مادرم یا بقیه من و برادرم و میدیدن که اینقدر اخمو و بد اخلاق هستیم توجیه هایی می آوردند که شده بود جزیی از باور های ما ،مادرم بر این باور بود که زمانی که مارو بار دار بوده به دلیل مصیبت از دست دادن خواهرش و گریه هایی که کرده ، روح ما افسرده شده و هیچ کار دیگه ای از کسی ساخته نیست و دیگه هیچ کارش نمیشه کرد،
خلاصه خیلی اوضاع بدی بود و من الان وقتی خودمو مقایسه میکنم و فکر میکنم به گذشته ام به این موضوعات پی میبرم
کم کم نشانه های افسردگی شدید داشت خودشو نشون میداد. لحظاتی میومد که حالم خوب بود ولی انگار یکی ویروس افسردگی بهم تزریق میکرد و سر تا پامو افسردگی شدید فرا میگرفت. بارها و بارها میشد که در جمع های دوستانه و خانوادگی یا توی سرویس مدرسه یهو میریختم به هم و افسرده میشدم بقیه میگفتن هادی چته؟ چی شده؟ ولی دوست نداشتم جوابشونو بدم میگفتم هیچی دارم فکر میکنم!!
برادرم که سه سال ازم بزرگ تر بود( مجید )حالش از منو داداش دوقلوم( مهدی) خیلی بدتر بود به پوچی کامل رسیده بود هر روز سر مسایل عقیدتی با پدرم که خیلی فرد مذهبی بود بحث میکرد و خونمون به یک دیوونه خونه تبدیل شده بود که واقعا تحمل یک دقیقه بودن در آن سخت بود
این برادرم به عشقش نرسیده بود. یه شب شروع به خوردن قرص های اعصاب کرد که روانشناسش فقط یک چارم اونو بهش پیشنهاد کرده بود ینی اگه یه دونه قرص رو میخوردی باید بیمارستان بستری میشدی با وجود این برادرم کل قرص ها رو خورد و این ینی مرگ اون. ولی خداروشکر زود به دادش رسیدیم و زنده موند… این خیلی روم تاثیر گذاشت یادمه فردای اون روز وقتی رفتم مدرسه فقط چشمام باز بود اصلا هوش و حواس نداشتم، فکرم مشغول دعوای خانوادگی بود..
من در دبیرستان نمونه دولتی رازی ناحیه4 شیراز درس میخوندم و خیلی درس میخوندم و خیلی تلاش میکردم ولی نمره های دلخواهم رو نمیگرفتم. تمرکز حواس پایینی داشتم و اشتباهاتی میکردم که کلی نمرمو پایین می آورد که سال دوم دبیرستان خیلی اوضاعم بدتر شد و سال سوم دیگه اوضاعم وحشتناک شد، خیلی خیلی این مورد اذیتم میکرد، نبود امتحانی که با اشتباهاتم در اون مواجه نشم. در بعضی امتحانات 5-6 نمره اشتباه علکی حاصل از کم دقتی داشتم. دیگه خودزنی میکردم و شرایط دست به دست هم داده بود و افسردگی وجودم را کامل گرفته بود…
ابرو باد و مه خورشید و فلک در کار بودند که افسرده و دربو داغون بشم
ولی باور کنید که من با هیچ کس درد دل نمیکردم حتی با عزیز ترین کسانم نیز درد و دل نکردم نمیخواستم بپذیرم که افسرده هستم. چیزی از رواشناسی یا اینکه کسانی هستند که بتونن بهم کمک کنن نمدونستم. تنها چیزی که از روانشناسی میدونستم و دیده و باور کرده بودم مشاور مدرسمون بود که، کسی جرعت نمیکرد طرفش بره.. اگه میگفتی برای امتحان استرس دارم جواب میداد به من چه؟ باید روی استرست کار کنی. اگه میگفتی چطور درس بخونم میگفت هرجور راحتی!!
فقط با همون خدایی که داشتم درد و دل میکردم،چون اون تنها کسی بود که داشتم، گاهی اوقات یه حسی بهم میگفت همه چیز تغییر میکنه و بهتر میشه…
یک شب وقتی خسته از کتابخونه میومدم خونه برادر بزرگترم مجید گفت که بیاین تا یه محصولی بهتون بدم خیلی بهتون کمک میکنه تا نمره های بهتری بگیرید چون خبر داشت که نمره های ما به چه علت کم میشه، اولش مقاومت کردم و گفتم که من وقت این کارارو ندارم باید برم درس بخونم و با اصرارش قبول کردم محصول تند خوانی استاد عباس منش آورد و مقدمه اونو گوش دادم و متحیر شدم از اینکه میشود در یک ساعت 100 صفحه خوند بعد عنوان های پشت محصول رو مطالعه کردم و درک کردم این چیزیه که میتونه بهم کمک کنه.تاریخش دی ماه سال 93 هست… در روز های بعد شروع به دیدن فایل های محصول کردم و واقعا نتیجه میداد ضعف هامو پیدا کرده بودم و از اینکه مشکل مطالعه ام داشت حل میشد خوش حال بودم…مجید برادر بزرگم چند هفته بعد چنتا از فایل های رایگان استاد و برام فرستاد ولی واقعا وقت نمیکردم که گوششون کنم. (نا گفته نمونه که من قبل از دریافت این فایل ها تغییرات کوچکی رو ایجاد کرده بودم از بس که به نقطه ی عطف رسیده بودم)..فایل انگیزشی استاد بنام ‘ سگ سیاه’ واقعا منو از افسردگی نجات داد، من سگ سیاه درونم رو شناخته بودم و این فکر که من انسان بدشانسی هستم و از این دسته از افکارم رو کنار گذاشتم،با فایل سگ سیاه انقلاب بزرگی در من شکل گرفت و من تصمیم گرفتم اهنگ غمگین گوش ندم و از خودم گلایه نکنم و دنبال نفس تحقیر کننده ام نروم از آن زمان دیگه خیلی کمتر خودمو تخریب میکردم..
یادم میاد که فایل انگیزشی شماره 3 استاد برای اولین بار که گوش دادم مو بر بدنم سیخ شد با سوالی که اولش میپرسه ‘ باید از خودمون سوال کنیم که آیا زندگیمون همون چیزیه که میخواستیم؟ باید یاد بگیریم توی زندگی مون هدف داشته باشیم هدف های واضح و مشخص’و این موضوع که استاد میگفت ‘ تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودت هستی هیچ دوستی بیرون از تو وجود نداره ‘ و جملات دیگه ای مثل ‘ باید بزرگ فکر کنی و کوچک شروع کنی قدم های کوچک تورو به هر خواسته ای میرسونه ‘ این جملات کاری با من کرده بود که صبح ها ساعت 5 بلند میشدم و برای ازمون گاج درس میخوندم و خودمو براش اماده میکردم.
یک صبح در بهمن ماه بعد از امتحان های دی بود که در سرویس یکی از فایل های صوتی استاد( با تصویری از استاد با کت زرد رنگ لبخندی بر روی لبش داشت)درمورد ویژگی های افراد موفق را گوش دادم خیلی خوشم اومد.با این وجود که برای اولین بار بود گوش دادن به سخن رانی و حواسم هی پرت میشد چیز زیادی ازش نمیفهمیدم. بعد از آن ، هر روز 45دقیقه مسیر خونه تا مدرسه رو تو سرویس فایل های رایگان استاد رو گوش میدادم.فایل رایگان( تغییر آینده)خیلی چیزای خوبی بهم یاد داد، در مورد توجه کردن استاد در آن صحبت میکرد، در مورد مادر و پدر شهید صحبت میکرد که پدر سالم بود ولی مادر برای توجه زیاد به از دست دادن فرزندانش اوضاع خیلی بدی داشت، یه موضوعی که استاد به آن اشاره کرد شناسایی باورهای گذشته ام از جمله این باور که بعد از هر شادی غم هست و چشم زخم. استاد میگفت:’به ما گفتن که بعد از هر شادی ناراحتی هست ولی این طور نیست بعد از هر شادی شادی بیشتر هست’این گفته خیلی دوست داشتم در درونم یه حسی تاییدش میکرد. با گوش دادن به فایل چشم زخم باور مزخرفم در مورد آن تغییر کرد. فایل قانون جذب چیست نیز خیلی بهم کمک کرد. کلا با گوش دادن به 8-7 فایل های استاد و دست و پا شکسته فهمیدن آنها خیلی روحیه ام عالی شد..
اوضاع داشت کم کم خوب میشد کلی موضوع در باره افزایش تمرکز حواس یاد گرفتم. خودمو مشغول تمرین های آن میکردم با ذوق میرفتم به دوستانم میگفتم مشکل مطالعه دارید به من بگید.. چیزایی که یاد میگرفتم به اونا میگفتم و این باعث شد که اون مطالب توی ذهنم بمونه… وبعد در اواخر اسفند در تعطیلات یک هفته ای قبل از عید فایل رایگان هدف گزاری برای سال 94 بدستم رسید و فایل ها رایگان “قسمتی از قانون افرینش” و 107 خواسته، فهمیدم که باید هدف هایم را بنویسم….
مرسی که اینقدر دقیق از تجربیاتی که میدونم الان با تمام وجودت درک کردی که مسئولیتش هزاران درصد با خودت هست،
چقدر قشنگ درمورد نماز گفتی درمورد گریه کردن ها چقدر هادی قبلی با زینب قبلی شباهت داره، منم بخاطر همین جنس باورها طبیعتا اگرهم دسوتایی داشتم یا کلا هر آدمی تو زندگیم از همین جنس بودن دیگه تا اینکه به خودم اومدم و شرع کردم روی خودم کار کردن و جنس اتفاقات زندگیم و دوستانم شروع کرد تغییر کردن، من که قبلا اصلا این مدل دوست نداشتم ولی الان دوستانی دارم که خودشون یه پا الگو هستن تو اینکه آره میشه که تمام نعمت ها رو با هم داشت، آخرای 97 فکر کنم کرج خونه یکی از دوستام بودم و سوار ماشینش که یه ماشین خارجی سفید بود (من قبل این اصلا چنین دوستانی نداشتم) موقع اوایل محرم بود فکر کنم که بهم گفت زینب تو که خودتو نمیزنی ؟؟ اون موقع من تازه با این قانون آشنا شده بودم و تازه کار کردن روی خودم و خودم رو مسئول دونستن شروع کرده بودم و من تا محرم سال قبلش تو شهرمون دقیقا همین کار رو میکردم و خیلی راحت تو روضه ها دقیقا خودزنی میکردم و لذت میبردم از این کار بخاطر اون باورهایی که داشتم، ولی اون موقع که دوستم اون سوال رو از من کرد انگار به خودم اومدم
خب من در زندگی به تضادهایی بدی خوردم اون روزها نه خدا رو میشناختم نه قوانینش اما اما اما باور کنید من قبل از اینکه این قانون یا دوره ای شرکت کنم همیشه فکر میکردم خدا پشتمه بااینکه شرک داشتم کمبود عزت نفس ولی خدارو باور داشتم کمی یعنی حس میکردم یه نیرویی کنارمه خلاصه در زندگی به تضادهای بدی خوردم اون روزها فکر میکردم زندگیم رو به پایانه البته یادمه یه روزهایی غروب که میشد و همیشه فکر میکردم چرا بعضیا اینقدر شادن حالشون خوبه یا چرا همیشه این تو ذهنم بود بعدش به اون تضادی که خوردم در لحظات سخت زندگیم دیگه فکر میکردم امیدی ندارم ولی ته قلبم خدارو باور داشتم اونم کمی بعدش همون روزها بود من رفتم توی پارکی بعدش توی اینستا گرام یه اقا بود که اموزش اینستا گرام میداد بعدش یه پست گذاشته بود که مثلا میخوای چه کار کنی چه هدفی داری؟خلاصه منم اصلا نه هدف داشتم نه چیزی خیلی از تغییر میترسیدم اما اون روز نوشتم دوست دارم به آدمها کمک کنم مثلا مثل استاد اول به خودم کمک کنم بعد دیگران منظور کلی من این بود خیلی میترسیدم بنویسم اصلا باور کنید از قانون هیچی نمیدونستم یع حسی بهم گفت بنویس قشنگ متوجه میشدم اما نوشتم به محضی که نوشتم درهایی به روم به باز شد با آدمایی آشنا شدم بعدش هدایت شدم به یه دوره آموزشی یکی از اساتید که یک جلسه از دوره رو گوش کردم بعدش تا چند مدت من بدون اینکه گوش بکنم مثل داستان استاد اصلا میگفتم خدایا تو کی هستم من وجود خداوند رو حس کردم چه آرامشی بود قدم به قدم رفتم جلو کتاب خوندم اون چالش سخت رو رد کردم بعدش هدایت شدم به دوره یکی از اساتید که تازه کسب و کارشو شروع کرده با شرکت کردن توی دوره اون من دیگه هدایت شدم به مسیری که واقعا داشتم گمراه میشدم مثل روح چیه داستان عصر آکواریوس مثل بعد پنج سیاره زمین اینجور شده سیاه چاله کندالینی داستان چشم سوم اصلا گمراه شدم چون من دوست داشتم تجربه کنم بعدش اون بنده خدا یک دوره آموزشی داشت من رفتم شرکت کردم من کاری ندارم اون بنده آدم خوبی بود تازه میگفت مسیری برید یا با استادی برین کار کنید که قلبتون بهتون میگه تازه رفتم دور اونم شرکت کردم همون روز اول گفت اگه میخوای یک سال بمونی مثلا چشم سوم باز بشه کندالینی چاکرا بعد پنجم به هر حال یه حسی بهم گفت علی شرکت نکن شرکت نکن شب قبلش از بس گمراه بودم یعنی دیوانه شده بودم از بس حرف چاکرا چشم سوم یعنی از مسیر خارج شدم من قضاوت نمیکنن مسیر آدمها رو اما از خدا هدایت خواستم گفتم خدایا مسیر درست کدوم منو هدایت کن یه حسی گفت علی دیگه توی این پیج ها نرو گفتم چشم خارج شدم و دیگه نرفتم بعدش همون شب یه ایده ای اومد که چه طور پس انداز کنم تا زدم سایت استاد اومد البته من قبلا صدای استاد رو شنیده بودم زمانیکه داشتم کم کم با قوانین آشنا بعدش من میگفتم این استاد کیه من باید پیداش کنم ذهنم میگفت این استاد به تو محل نمیده گفتم من لایق بهترینام من چیزی از آدمهای موفق کم ندارم ببینید دوستان من زمانی وارد شدم تکامل رو طی میکردم من باید اون مسیر رو میرفتم چون دوست داشتم تجربه کنم اما یک هیچ فایده نداشت برام به جز اینکه بعضیا از حرفا خوب بود مثل درلحظه حال زندگی کنی بحث خدا و کنترل ذهن اما خیلیاش تو حاشیه بود که دیگه نرفتم بعدش اگه توی این مسیر بودم تاالان دیگه نابود میشدم و دیگه گمراه میشدم من معنی قران رو فهمیدم به هرسمتی بری هدایت میشی؟
بعدش زدم پس انداز هدایت شدم به سایت وای خدای من چنان نیروی در من بیدار شد و اینکه زدم نشانه واضح زد خوندنم زده بود از شغلت بیا بیرون استاد میگفت باید بزنی دل ناشناخته ها و اینکه ترس از دست دادن چیزی نداشته باشی یادمه توی کلیپی بود قیچی دستش بود داشت درختا رو قطع میکرد و تازه اصلا خدا داشت باهام صحبت میکرد اما همون روز که دیدم گفتم من از کار انصراف میدم انصراف دادم بعد ۱۵روز رفتم از سرکارم اما به دلایلی صاحب کارم زنگ زد گفت بیا کسی نیست خلاصه دیگه برگشتم حقوق من بالا رفت خلاصه من توی این پیج به آرامشی رسیدم باورهام درست شده راجب خدا خودم قوانین پول آدمها قران همه چیز عوض شده من با اولین دوره که شرکت کردم اونم خدا بهم گفت دوره ۱۲قدم دوازده قدم باعث شد من پل های پشت سرم بشکنم من توی این سایت تبدیل شدم به یک فرد توحیدی قبلا ترس داشتم الان خیلی اعتماد بنفس و عزت نفس من بالا رفته بدون اینکه هنوز دوره شرکت کنم مثلا عزت نفس روابطم عالی شده من با تضادی که خوردم به محضی که دوازده قدم شرکت کردم خلاصه اتفاقات افتاد اون مغازه که من میکردم جمع شد الخیر فی ما وقع هر اتفاقی بیوفته به نفع منه من الان وارد مسیر عشق و علاقه خودم شدم و با گوش کردن فایل درآمد ۳برابر من هدایت شدم توی کسب و کار خودم پول بسازم بااینکه ایده رو نداشتم الان دارم توی مسیر عشق و علاقم فعالیت میکنم هنوز درآمد از کم شروع شده چون تازه زدم و فعالیت میکنم خلاصه رسالتم رو پیدا کردم من تغییرات عالی داشتم سلامتی حتی دارو مصرف نمیکنم سالم بود تو سال ۲بار بیمار شدم سر ۲روز خوب شدم و اینکه اینجا فهمیدم که خدایا با انسان حرف میزنه کلا اینجا خدا حضور داره
و فقط میخوام از لحاظ مالی پیشرفت کنم که باامید خدا از فایل رایگان گوش کنم چون نتیجه گرفتم کم اما تکامل رو طی میکنم و خدارو شکر اینجا حالم خوبه شادم حضور خداوند رو در قلبم حس میکنم و
از خداوند سپاس گزارم که هدایتم کرد اینجا تا به حقیقت برسم اینجا همون مسیر درسته که خدا گذاشته برای کسانی که میخوان بع حقیقت برسن خودشون رو بشناسن خدای خودشون رو و اینکه موفق باشن در تمام جنبه ها سلامتی ارامش معنویت وجود خدارو حس کنن
از بچگی پدری داشتم که ثروت را کثیف میدانست و دایم از نداری و کمبود میگفت و این تضاد باعث شده بود همیشه دلم بخواهد در سطح بالایی خودم را تصور کنم وهمیشه تصمیمات خودم را عملی کنم از قبولی در دانشگاه شهر دور و زندگی مستقل و رفتن به کلاس و دوره های رشته مورد علاقه ام بدون هیچ حمایت مالی وباز هم تضاد دیگری باعث شد راه دیگری بروم و آن نداشتن پول و پس انداز در خانواده باعث شد من یاد بگیرم پول تو جیبی هایم را با برنامه ریزی خرج کنم و همان پول کم را مدیریت کنم سپاسگذار خداوندم راه را به من نشان داد امااااااا به شدت باور کمبود در من شکل میگرفت و همان پس انداز ها باعث میشد حس کنم پول خرج کنم تمام میشود و بعد به مشکل میخورم و همین یکی از پاشنه های آشیل من بوده و درحال درست کردن آن می باشم.مسایل مختلف فشارهای روحی در خانواده وشکل گیری باورهای غلط روابط چون بحث و جدل های همیشگی پدرو مادرم باور درستی در ذهن من باقی نگذاشته بودو به لطف خداوند و آشنایی با استاد عزیزم در حال بهترو بهتر کردن باورها هستم
در سال 87 درخوابگاه دانشگاه دوستی چند جمله ی مثبت به یخچال چسبانده بود پیگیر شدم که اینها چیست گفت از فیلمی بنام راز یادداشت کرده تا جلوی چشمش باشدموضوع برایم جالب بود در اولین فرصت سی دی فیلم راز را خریدم مدام میدیدم و بعدها در فیس بوک وارد گروههای جدب شدم با دوستان دوره های 21 روزه شکرگزاری داشتیم چندین بار تکرار کردیم جملات تاکیدی مثبت را هرروز مینوشتیم تا اینکه با گروه دیگری آشنا شدم اینجا هدایت گری داشتیم برای دعاهای دسته جمعی و پاک سازی و تجسم خواسته ها و من بسیار نتایج عالی از تجسم گرفتم حالا به یک آگاهی رسیدم و یک سوال حالا که باورهای غلط م را شناختم چطور باید تغییرش بدهم ؟؟
یک روز یک فایل از همین گروه را برای خواهرم ارسال کردم و بعد خواهرم (هدیه گوهری) ازطریق فایل وارد کانال شده و فایل های دیگر را دید و به فایلی از استاد برخورد برایش عجیب و جدید بود و وارد سایت شد و………
وبمن هم گفت و وارد سایت شدم و از ان به بعد فایل های استاد از طریق خواهرم به من داده میشد و حتی دوره ها اما خودم وارد سایت نمیشدم فقط عضو بودم الان میفهمم که در مدار نبودم
من معلم مدارس غیرانتفاعی بودم با حقوقی بسیار پایین ماهی 200 هزار تومن اما سالها در ذهنم بود به تهران بیایم و باور غلطی مانع من میشد اما با فایل های عزت نفس مصمم شدم به تهران بیایم در سال 97 با 3 میلیون پس انداز به تهران آمدم از لحظه ورودم معجزات فراوان دیدم و طی کردن تکاملم الان خانه ی مستقل خودم رو اجاره کردم البته یه سوییت25 متریه اما من شادو خوشحالم و سپاسگذار خداوندم برای زندگی راحتم از شروع قرنطینه کرونا در منزل خودم تنها شروع کردم به فعالیت در سایت دنیای عجیبی پیش روم باز شد منی که دوره ی روابط ثروت1 رو جدی شروع کردم و تمریناتشو مینوشتم حالا با بالا رفتن مدارم وارد سایت شده بودم شروع کرردم به دیدن سریال سفر به دور امریکا واااای چه روزایی که همه در خانه بودن و من در امریکا دور دور میکردم خدایا هرچقدر سپاسگذارت باشم کمه و فایل های رایگان نشانه هایی از رابطه خوب دیدم که امیدوارم در بهترین شکل رابطه عاطفی پایدار وارد زندگیم بشه و شرایط مالی که بعد مهاجرتم به تهران هم گاهی خوب بود و گاهی نه و الان با تمام وجود منتظرم در مسیر هدف اصلی زندگیم قدم بردارم و ثروت رو تجربه کنم چون لایق بهترینهام این کامنت رو گذاشتم تا یادم باشه مصمم هستم برای ثروتمند شدن و با تمام موفقیت هایی که قبلا کسب کردم ثابت کردم که میتونم
سلامی به بلندای ایمانی که در قلب های همه دوستان خوش فکرم موج می زند
—————
امروز می خوام داستان موفقیتی را که برایم آرزو شده بود و بعد از بیست سال به دست آوردم آن هم با آموزه های استاد عباس منش گلم این برادری که بدون چشم داشت برادری را در حق خیلی ها تموم کردند،
بنده 20 سال بود که به پابوسی آقا امام رضا(ع) مشرف نشده بودم باورتان نمی شود هر کاری می کردم نمی شد. هر وقت پولی را پس انداز می کردیم یه مشکلی پیش می آمد و خرج می شد. دقیقا شده بود یه آرزو. حقیقتش دیگه بی خیال مسافرت و زیارت شده بودم. یعنی دیگه بهش فکر نمی کردم و نمیدونستم که مشکل کار کجاست.
تا اینکه از 15 سال پیش شروع کردم در زمینه موفقیت و قوانین جهان هستی مطالعه کردن.
مجلات مرتبط را خواندم و می خوانم و همایش های اساتید این حوزه را شرکت می کردم اما خبری از موفقیت نبود.
همیشه به خودم می گفتم جای یه چیزی تو زندگیمون خالیه.
باور که داریم …
احساس خوب هم که داریم …
پس چرا نمیشه؟
بالاخره چون در حال کاوش بودم خداهم کمک کرد و دستم را به صورت خیلی اتفاقی گذاشت تو دست استاد گرانقدر عباس منش.
بهترین استادی که تا به حال داشته ام و به این شاگردی هم افتخار می کنم…
شروع کردم فایل ها را یکی یکی دانلود کردن و گوش دادن…
همیشه این شعر تو ذهنم می اومد که : « جانا سخن از زبان ما می گویی»
انگار استاد اومده بود تا مشکل مرا حل بکند…
و این یکی از مشخصه های استاد است که چون صحبت هاشون درباره قوانین جهان هستی می باشد و همه در این دایره هستند پس برای همه اشخاص صدق می کند در حقیقت مثل یه شاه کلید میمونه که قفل هر مشکلی را باز می کنه.
—————
شروع کردم جستجو در باورهای خودم
به خودم گفتم اگر کسی به من بگه چرا 20ساله نرفتی مسافرت به جز مسئله مالی چی بهش میگم.
دیدم در اعماق وجودم چند دلیل وجود داره که دقیقا سد راهم شده :
1 – فکر می کردم به خاطر گناهانم این توفیق از من سلب شده.
در یکی از فایل ها استاد در مورد حضرت موسی (ع) می گفت که با اینکه مرتکب قتل غیر عمد شده بود به پیامبری رسید.
این حرف چه تلنگر زیبایی بود؟
با خودم گفتم من که قتل مرتکب نشده ام تازه طرف حساب من یه امامی هست که بهش میگن امام رئوف، امام مهربان…
میشه من را نپذیره و من را با توجه به گناهانم ببینه.
بعد متوجه شدم این خود من هستم که بیشتر از همه به گناهان خودم توجه دارم.
پس توبه کردم و تمام ….
—————
2 – رفتن 2000 کیلومتر با وسیله ای که داشتم برایم خیلی سخت بود.
استاد در پست نابرابری ثروت در جهان ( قسمت سوم) نکته ای را فرمود که من به این نتیجه رسیدم که بیست سال است که می خواهم یک کاری را استارت بزنم همه چیز آماده است ولی هر وقت دست به کار میشم جفت و جور نمیشه و متوجه شدم که یه جورایی رفتن به مسافرت یه امر غیر عادی شده برام یعنی از بس که سخت می گیرم نمیشه و همین امر پتانسیل حرکت یعنی «انگیزه» را در من بوجود نمی آورد.
یاد این شعر افتادم که : « سخت میگیرد جهان بر آدمان سخت گیر»
حرف استاد آنچنان شور و هیجانی در وجودم ایجاد کرده بود که در نظری که مورخ 29 اردیبهشت 1395 در پست نابرابری ثروت در جهان ( قسمت سوم) داده بودم ازش به سونامی تعبیر کرده بودم.
شروع کردم به تحقیق در مورد سفر که وضعیت جاده ها چطور شده و چقدر هزینه برمیداره و … آخه هر چی در ذهنم بود از 20 ساله پیش بود.
بعد متوجه شدم که جاده ها همه اتوبان شده و فاصله 400 تا 500 کیلومتر نزدیک تر شده است و دیگه خبری از کوه ها و جاده های سخت نیست.
بعد به خودم گفتم علی جان خودت بزرگش کرده بودی …
با همین ماشینت هم می تونی بری …
—————
شروع کردم به برنامه ریزی اول سرحال کردن ماشین بعد مبلغ کافی.
3 – نکته سوم هم این بود که در همین پست آموختیم ایمان راسخ به قوانین.
اصلا یه جوری شده بود که به همسرم گفتم با یک میلیون هم شده می برمتون پابوس امام رضا(ع)…
—————
تقریبا 80 درصد پولی که داشتیم خرج درست کردن ماشین شد ولی یه جورایی دلم روشن بودکه میرم چون دیگه دلیلی برای نرفتن نمیدیدم…
باورتون نمیشه که چطور پول جفت و جور شد یکی 2 روز قبل از مسافرت و دیگری دقیقا 6 ساعت قبل از مسافرت دوتا از دوستان گلم وقتی خبر دار شدن که می خوام بعد از 20 سال برم مسافرت جمعا 400 هزار تومان به من هدیه دادند…
نمیدونید چه حالی داشتم اومدم خونه به همسرم گفتم دیدی استاد درست گفتن دیدی قوانین جواب داد…
و دقیقا بعد از 1 ماه از اون نظری که در پست نابرابری ثروت در جهان ( قسمت سوم) دادم دقیقا ما روز 28 خرداد حرکت کردیم یعنی وقتی موانع را برداشتیم قضیه بعد از 1 ماه درست شد و توفیق نصیب ما شد …
حالا اگر به دلتون نشست از شما دوستان خوبم می خوام بر سرم منت بگذارید و شرح کامل سرگذشت و موفقیت هایم را در لینک زیر مطالعه نمایید و راهنمایی نمایید تا به موفقیت های بیشتری برسم:
واقعا حیرت انگیز بودش مخصوصا وقتی قشنگ به نکات دقت میکردید و اونجایی که با خوشحالی میایید پیش همسرتون چقد لذت بخش و قشنگ هستش این حس
واقعا مچکرم از داستانهایی که مینویسید درمورد خودتون خیلی به من کمک میکنه من با تجربه شما دوستان در زندگیم موفقتر میشم ویاد میگیرم منم نباید از فرصت ها بگذرم خوشحالم که به ارزوتون رسیدید بعد چندسال ایشالله موفقیت های بیشتری ازتون بشنونم
– داستانی که برایم اتفاق افتاد داستان مهاجرتمان به کوالالامپور است.شرایطم قبل از تصمیم به مهاجرت این بود که چند ماه اجاره خانه معوقه داشتم و قرارداد اجاره ام تمام شده بود و باید خانه را تخلیه میکردم و با آن پول پیش خانه مناسب دیگری در تهران گیرم نمی آمد.این بود تصمیم به مهاجرت گرفتم
– از طریق فایلهای صوتی چگونه درآمد خود را یکساله 3 برابر کنید با سایت آشنا شدم. در این فایلها نکات جالبی بود که وقتی در ایران بودم ظرف چند ماه درآمدم دوبرابر شد ولی ساعات کارم نصف شد و درکل عایدی ام همان بود و نصف روزهای هفته به کارهای عقب افتاده و مطالعاتم میپرداختم.(کارم برنامه نویسی است و لیسانس نرم افزار دارم)
-فایلهای 1و 2 عزت نفس و نیز کتاب صوتی راهنمای درون را از سایت گوش داده ام و نیز بسیاری از فایلهای رایگان را.
-تغییری که داشتم در مورد باور روزی ام بود که مطمٔن بودم میرسد و با ترساندن صاحبخانه و اطرافیان احساس وادادن و کمبود نکردم و کمبود را باور نکردم بلکه از درون میدانستم فقط باور آنهاست که بیان میکنند.
-پس تصمیم گرفتن ببینم که محل ایده آل زندگی ام کجاست.به فکر ساحل شنی سفید افتادم و بعد از کمی جستجو در اینترنت کشور مالز ی را یافتم
-مهمترین ایده ام برای این تصمیم این بود که اگر کاری که به نظر سخت می آید را بر راکد ماندن ترجیح دهم موفقیت بسویم سرازیر خواهد شد.
-پس دو رزومه به دو شرکت که از طریق سایت آشنا شده بودم تا بتوانم خانه ای برای اجاره پیدا کنم و بعد از یکماه هم حقوقم دقیقا سه برابر دریافتی ایرانم میشد(البته ساعتهای کارم در ایران کمتربود)
-الان شش ماه است در کواالالامپور زندگی با استانداردهای بالاتر از تهران و آرامش بالا را تجربه میکنم.همکاران فوق العاده خوبی دارم و احساس رضایت و شکرگذاری دارم
دوستان سلام
یاران سلام
خوبان سلام
من دو سال و نیم پیش دنبال تغییرات بزرگی تو زندگیم بودم ، دانشجو مهندسی مکانیک بیرجند بودم ، در کنارش کارگری میکردم ک پول دربیارم ، یهروز تصمیم قاطعانه گرفتم ک عوض بشم ، تو آپارات دنبال کلیپ میگشتم که با سایتتون آشنا شدم ، اون موقع کلیپ (چگونه در عرض یک سال درآمد خود را سه برابر کنیم ؟) یادمه خرداد ماه 93 بود نوشتم که خرداد 94 باید بالایه 10 میلیون درآمد داشته باشم ، بنا به یه سرس اتفاقات دقیقا درآمدم شد 10٫500٫000 تومان ، و اونجا اومدم بسته هارو خریداری کردم و الان تونستم به درآمد 40٫000٫000 در ماه برسم ،
واقعا تاثیر گذار ترین فرد زندگیم بودین ، یه روزایی از رادیو موفقیت کلیپ صوتی میگرفتم و گوش میدادم همه مسخرم میکردن ولی الان تونستم به همشون کمک کنم …
تونستم bmw بخرم ولی من کارگر بودم
تونستم واسه بابام ماشین بخرم
تونستم واسه مادرم ماهیانه 10٫000٫000 بفرستم
تونستم واسه خواهرام کلی کار انجام بدم
من از این سایت فهمیدم خیلی قدرت دارم و تونستم به خیلیها بفهمونم که چقدر قدرت دارن …
یک تصمیم ، یک تغییر ، خدا میرسونه …
اتفاقات خوبی در راه است …
استاد بعد از خدا و خودم زندگیمو مدیونت هستم … بی نهایت سپاس
سلام آقای میرزایی …گفتید بیرجند دانشجو بودید …آخه من هم ساکن این شهر کویری ام… خیلی احساس خوبی بهم داد…و بیشتر از اینکه به این موفقیت رسیدید…از این کامنت شما 7 سال میگذره امیدوارم موفقیت ها تون بیشتر شده باشه و در مدار ثروت بیشتر شادی و سلامتی و کلی اتفاقات خوب رسیده باشید
سلام دوست عزیزم
خیلی خوشحال شدم از نتایجی که گرفتید.
خداروشکر میکنم هر بار با خوندن نظرات مطمئن تر میشوم که راهم درست هست.
سلام به آقای میرزایی عزیز .اگر لطف کنید وداستان زندگی خود را در این قسمت به اشتراک بگذارید بسیار ممنون می شوم.سپاس
سلام به شما دوست گرامی اقای میرزایی
هزاران افرین و احسنت به شما
چقدر از خوندن داستانتون خوشحال شدم باور کنید خیلی خیلی به وجد اومدم
شما تو این مدت کوتاه تونستید به درامد ماهی 40 میلیون برسید عالییییییه افرین به شما
ماشین مورد علاقه من و رویای همیشگیم BMW هست وقتی دیدم شما نوشتید که شما هم اون رو خریدید احساس کردم خودم خریدمش
برای من این یه نشانه است وقتی یه هم فرکانس مثل شما ماشینی که من عاشقشم رو خریده پس من هم میتونم
خدایا شکرت
امیدوارم هزاران برابر درامد فعلیتون رو در ماههای اینده بدست بیارید
لطفا
استاد تعهد میدم نزارم این زنجیره خوشبختی به من ختم بشه ….
جناب اقای میرزایی
من خیلی مشتاقم کمی بیشتر راجع به جزئیات مسیری که طی کردید بدونم البته اگر مایل باشید اون رو مطرح کنید
خدا رو شکر
الهییییییی هزار میلیارد بارشکر
سلام به شما دوست هم فرکانسی ام. من بینهایت خوشحالم وتحسین میکنم این موفقیت هاتون رو منم آرزومه که کلی اتفاقات خوب برای مادر وپدرم رقم بزنم وحالشون روخوب کنم که به زودی محقق میشه ان شاالله
ممنونم که حال دلم رو خوب کردین
خدا را سپاس گذارم .
من تونستم امسال درآمدن را نسبت به سال قبل بیش از 5.5 برابر کنم.
چطوری؟
میشه توضیح بدین؟
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده، بانام ویاد خداوند من از وقتی که شروع کرد م به تغییر در باورم وبصورت جدی تمرینات رو انجام دادم اول از نظر اقتصادی رشد کردم و لی دوتا مشکل داشتم چند سال بود که هم مشکلی سوزش معده داشتم و هم سینوزیت ولی امروز به لطف خداوند هردو اینها بر طرف شده ومن از نظر سلامتی هم بهحالت طبیعی بدنم نزدیک شدم ودر روابط خانوادگی هم خدا روشکر خیلی پیشرفت کردم ،همسرم نصبت به من خیلی مهربون تر شده ومشتریهام با اعتماد بیشتر بهم کار میدن و هر روز چندین وچند بار معجزاتی از خداوند به عناوین مختلف مشاهده می کنم خداوند روسپاسگزارم به خاطر این همه نعمت، امید وارم که در این راه همه رفقای عزیز م ثابت قدم باشند
سلام به اقای مقدم عزیز ممنون بابتکامنتباارزشی که گزاشتین امشب هدایت شدم به خوندن کامنتهای این صفحه و رسیدم به کامنت شما که گفتید سینوزیتتون رو درمان کردید . میخواسم بدونم ایا باورخاصی ایجادکرددید و خودبه خوددرمان شد یاااینکه مسیری رو رفتید…. ممنون میشم پاسخ بدید
میلاد عزیز سلام ببخشید من پیام شما رو تازه دیدم جونم برات بگه من به قول استاد وقتی من .شما وسایر دوستانم توجه میکنیم به زیبایی های زندگی هدایت میشیم به سمت زیبایی وسلامتی بیشتر. واستاد اینو تاکید میکنه[ که هدایت مشیم ]اصلا نیازی نیست که ما خودمون رو به در ودیوار بزنیم تا به خواستههامون برسیم فقط کافیه مسیر رو درست طی کنیم.( تو خود پای در راه بنه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید کرد.)الان من دارم قدم اول رو گوش میدم واستاد تو جلسه سوم میگن که به انداز های که باورهاتون تغییر میکنه شما پیشرفت میکنی اگر نمیشه شما باورهاتون رو ( حالا در مورد سلامتی)تغییر ندادین دوست عزیز از خداوند براتون صحت وسلامتی آرزومندم
سلام خدا جون. خدای خوبم،خدای عزیزتر از جونم،صبحت بخیر. امروز هم مثل روزهای قبل حالم خوب و عالیه. و دوباره تو را شکر می گوییم هزاران مرتبه. به اندازه تمام کهکشان، به مقدار تمام ریگ های روی زمین، به وسعت بزرگی خودت دوستت دارم. از تو ممنونم به خاطر سلامتی تمام اعضای بدنم،زیبایی، ایمان و شادابیم. از تو ممنون و سپاسگزارم به خاطر خانواده ام، پدر و مادر مهربانم، همسر خوبم، بچه های دوست داشتنی و فوق الاده ام، شغلم، درامدم، روحیه بسیار بالایم، عشقم به تو، عشقم به همه…….
خدا جونم امروز هم با توکل بر تو اغاز میکنم و ایمان صد در صد دارم که تو همراهم هستی در هر لحظه و همه جا و هدایتم میکنی به راه درستکاران و کسانی که نعمت فراوان دادی.
خدایا، ای مهربانم، ای همه ی هستی من، ای که لحظه به لحظه نفس کشیدنم به دست توست، ای که به هر جا مینگرم زیبایی تو را نظاره میکنم. تو را میپرستم، عاشقتم بی نهایت.
امروز هم منتظرم. که با اتفاقات شگفت انگیز و عالیت مرا سوپرایز کنی. دلم رو با یادت و عشقت لبریز از شادی کنی. منتظرم ای مهربان ترین مهربانان………
خدایا امروز هم لیاقتی نسیبم کن که برای رضای تو کار کنم.
مهربانی،احساس خوب، خدمت کردن به خلق تو و شکرگزاریت را روزیم کن.
ای معبودم، مونس ویار همیشگی من دوستت دارم بی نهااااااااااایت.
قسمتی از نامه های هر روز من به خدا….:-) :-) :-)
آفرین بر شما متن زیبایی بود کپیش میکنم و از تجربه شما در صحبت با خداوند استفاده میکنم. سپاسگزارم.
به نام الله هدایتگر
سلام براستادعزیزم وسلام برتک تک اعضای صمیمی سایت
این فایل ازطریق نشانه برای من اومد
من برج 7سال99بااستاداشناشدم
طریقه اشنایی من این بودکه من دریک شرکت نتوورک فعالیت داشتم وبرادرمن هم اونجابودوازطریق تلگرام فایل های قانون افرینش وفایل های رایگان روشروع کردم به گوش دادن والبته نمیدونستم که استادراضی نیستنددوره هاروگوش کنیم وقتی که بهاشوپرداخت نکردیم
من دوره قانون افرینش روتااخرگوش دادم وتمریناتشومتعهدانه انجام دادم وبعدکه فهمیدم استادراضی نیستندمن دوره روپاک کردم ازگوشبم وبعدچندماه بعدهدایت شدم به سایت وثبت نام کردم ویواش یواش تغییرات شروع شد
من قبل ازاشنایی بااستادبه شدت افسرده بودم ویادمه به خاطرافسردگی شدیدخوردم زمین وحالم خیلی بدبودبهدخاطرتضادهای مالی وعاطفی وروحی درخانواده چون پدرم برشکست کرده بودوبعدهم فوت کرد
روزهای سختی بودوهمش ازخدامیخواستم من رونجات بده مخصوصاموقع اذان مغرب خداروصدامیزدم
من کم کم هدایت شدم به خوندن کتاب های موفقیت مثل کتاب ازحال بدبه حال خوب وبیندیشیدوثروتمندشویدودارن هاردی وغیره وتمزیناتشوانجام میدادم وبعدهدایت شدم به اساتیدموفقیت وسمینارحظوری رفتم وبعدویس های ماهان تیموری روگوش دادم وبعدمعظمی وتکامل خودم رورعایت کردم وهدایت شدم به استادعباس منش عزیز
اولیم تغییرمن امیدبه زندگی وارامشم هست که وقتی میخوام سریع خوابم میبره بدون نگرانی واسترس ومن دیگه سریع حالم بدنمیشه واحساسم خوبه دراکثرمواقع
ر ابطم خیلی بهترشده وکیفیت افرادودوستانم که بامن درارتباط هستندخیلی بهترشده
ازنظرمالی درامدم چندبرابرشدولی نتایج عالی نداشتم به خاطرباورهای محدودی که دارم هنوز
خودم روبهترمیشناسم وعلایق وتواناییهای خودم رو
عزت نفس من بیشترشده
ازقبل کمتربه تضادهابرخوردمیکنم
وازهمه مهم ترسپاسگذارشدم وقبلامفهوم سپاسگذاری رونمیدونستم ودرک نمیکردم
اصلادنیای من عوض شده
مهمترین اصل همین اصل سپاسگذاری واحساس خوبه وتوجه به زیبایی هاونکات مثبت خودمون واطرافمون به صلح رسیدن باخودمون
رابطم باخداوندخیلی بهترشده واحساس میکنم اون هرلحظه داره من روکمک میکنه وهدایت میکنه وبامن حرف میزنه ومیخوادمن پیشرفت کنم وبه تمام خواسته هام برسم قبلااین خدارویک خدای ستم گرمیدیدم ولی الان خدای من خدای شادی ولذت وزیبایی ومهربانیه
خدای وهاب خدای رزاق خدای بخشنده وخدایی که عاشق منه
امسال به خودم تعهددادم که یک ادم دیگه باشم دراخرسال ازهرنظروعاشق تغییرکردن وتجربه کردنم
شادوموفق باشید
داستان زندگی من:بخش1
من هادی زارع متولد 27/9/1376
شیراز بلوار تخت جمشید در خانواده ای چهار فرزندی با سه برادر بزرگ شدم که دوتا برادر بزرگتر دارم با اختلاف سنی هفت، سه ساله و یک برادر همسن( دوقلو همسان)، پدرم کارمند دانشگاه شیراز هست. با وضع مالی خانوادگی متوسط
دوران کودکی خوبی و شادی رو پشت سر گذاشتم همیشه در همه جا بخاطر دوقلو بودن مورد توجه همه در خیابان و اقوام بودم. از همان دوران کودکی ام خیلی به کتاب علاقه داشتم یادمه در مهدکودک جزو کتاب خونه مهد کودک بودم همیشه با کیف پر از کتاب قصه به خونه میومدم و پدرم و برادرانم برای من و داداشم کتاب میخوندند. دوران دبستان خیلی عالی داشتم یادمه که همیشه درسم خوب بود و همیشه جایزه میگرفتم اون موقع ینی سال پنجم ابتدایی حدود 1000صفحه و حتی بیشتر کتاب قصه و کتای های دیگه میخوندم .دوران راهنمایی هم در یکی از بهترین مدارس شیراز بودم. از همان سال ها یعنی سال 88، که سال اول راهنمایی بودم. اوضاع خانوادگی ام به هم ریخت پدرم نتوانست اخلاق مادرم رو تحمل کنه و رفت و یک زن دیگه گرفت…( پدر واقعا انسان خونسردی بود و سال ها با مادرم که اخلاق نسبتا ناسازگاری با او داشت ساخته بود البته مادرم، خواهرش رو بر اثر تصادف از دست داده بود و یکی از دایی هام در اثر تصادف سلامتی شو از دست داده بود. این دلیل مادرم برای رفتار بدش با بقیه مخصوصا پدرم بود. به شدت عصبی و ناراحت که مدت ها می نشست و برای داییم گریه و زاری میکرد و به باور خودش مصیبت دیده بود.)پدرم هم ادعا میکرد که کار بدی انجام نداده و راه پیشوایان رو رفته و انسان خیری هست. از همان سال 88 که متوجه این کار پدرم شد دعوا ها شروع شد. یادمه هر شب هرظهر همه ساعته دعوا در خونمون بین پدر و مادرم بود. اینا همگی در منو برادرام تاثیر گذاشت.حتی تو ماشین و مسافرت هم سر این موضوع با هم دعوا میکردند که با اعتراض ما روبرو میشدند،اصلا هیچ عشق و علاقه ای در این رابطه نبود، انواع برخوردها ی لفظی و فیزیکی ما روزانه شاهدش بودیم.مادرم همیشه به من میگفت شما کاری به دعوای ما نداشته باشید نمیخواد خودتون رو ناراحت کنید. یادمه که چندین بار دوبرادر بزرگم از خونه زدن بیرون و شب خونه نیومدن.
خانواده من خانواده بشدت مذهبی بود مخصوصا خانواده پدری ام. پدرم از کودکی از 8-9سالگی میگفت نماز بخونید.یادمه زمانی که حدودا 14ساله بودم یک روز در یک مسجد یک جمله خواندم که از یکی از امامان نقل کرده بود که ‘ دنیا جهنم مومن و بهشت کافر هست و اخرت بهشت مومن و جهنم کافر’ این جمله خیلی حالمو گرفت ولی قبولش کردم بدون فکر کردن و مقاومت حتی در ذهنم.یادمه پدرم برای نماز صبح با لگد میومد ما و برادرامو برای نماز بیدار میکرد و پتو رومون میکشید کنار، برای نماز و عبادت خدا به عبارت دیگه نماز زوری… خلاصه من این مورد هم قبول کردم و در اوایل نماز بدون وضو و پس از مدتی به جبر خانواده و پدرم نماز خوان شدم ولی هیچ احساسی خوبی نداشتم و تند و سریع نماز هامو میخوندم انگار مسابقه داشتم. اکثرا به همین منوال نماز میخوندم. اگه پنج دقیقه از وقت اذان میگذشت و نماز نمیخوندم با برخورد تند پدرم مواجه میشدم. برادرم که سه سال از ما بزرگتر بود، مثل ما نبود او نماز نمیخوند و مقاومت میکرد یا اگه خیلی مجبور میشد تضاهر به نماز میکرد.پدرم به او پول نمیداد خیلی بد با او برخورد میکرد و زخم زبون و حرف های دیگه میزد و به ما میگفت که برادرتون هیچی تو زندگیش نمیشه چون نماز نمیخونه. من که کاملا رام شده بودم مثل حیوان. خدایم خدای زیبایی نبود. خدای من خدای جبر بود وخدای انتقام. خدایی بود که اگر شکر گزاری اش میکردی و انسان خوبی بودی تو را به بدترین حالت میکشاند که تو را امتحان کند. خدایی بود که منو تو این دنیا زجر میداد تا منو ببره بهشت ولی با این وجود دوسش داشتم و با او حرف میزدم. در ذهنم انسان خوب بودن تسبیح بود و لباس سفید و ساده، در ذهنم خوب بودن یعنی تسلیم خدا شدن و جبر او را پذیرفتن، باور کنید که من میترسیدم انسان خوبی باشم،چون در مداری که بودم انسان های خوب دچار زجر بودند و امتحان الهی که خدا اونا رو به بهشت هدایت میکرد. از همین رو ناخودآگاه کار های احماقه انجام میدادم.
در دوران راهنمایی به دنبال ثابت کردن خودم بودم میخواستم نشان بدهم با بقیه فرق میکنم کتاب ها و مقالاتی رو میخوندم بی اساس. مثل تاریخچه شیطان پرستی و فراماسونی از این مزخرفات برای اینکه در دام انها نیوفتم جالب اینجاست که بیشتر به اون سمت کشیده میشدم،شک و تردید و ترس و دودلی نتایج مطالعاتم بود، ترس از اینکه نکنه یه روزی به اون طرف کشیده شم نکنه که فلان بشم نکنه دشمن خدا بشن و فراماسون و شیطان پرست بشم. در دوران دبیرستان واقعا به اون سمت کشیده شدم اهنگ هایی رو گوش میدادم با خواننده ها و انسان های برخورد میکردم که منو به اون سمت میبرد. اهنگ های غمگین گوش میدادم تو گوشیم پر بود از اهنگ های داریوش و نجفی و خواننده هایی که واقعا یک اهنگشون انسان و بشدت افسرده میکرد.( این آهنگ ها رو من مثل ذربین هایی میدونم که بدی های زندگیمو خیلی خیلی بزرگ میکرد.) بشدت در زندگی من تاثیر گذاشت و در دوران دبیرستان منو به انسانی فوق العاده افسرده تبدیل کرد.گاهی اوقات شاد بودم ولی شادی ام با ترس بود اهنگ شاد گوش دادن رو برای انسان های خل میدونستم. به یاد میارم باورم این بود که بعد از هر شادی ناراحتی هست… این باورم زمانی خودشو نشون داد که پس از دو سه عروسی که با خانواده میرفتیم و شاد بودیم. پسر عمه عزیز و دوست داشتنی ام با موتور تصادف کرد به طرز وحشتناکی از بین رفت، اونم با دو بچه سه ساله و دو-سه ماهه این موضوع خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی داغونم کرد.چون خیلی انسان خوبی بود این باورم دوباره میومد که ببین اینم انسان خوبی بود ببنین چطور دچار امتحان الهی شد!!! تا یه مدت بعد از اون هر لحظه میگفتم که الان ماشین به منم میزنه و میمیرم چون من نماز میخوندم و روزه میگرفتم… خیلی احمقانه هست ولی باورم این بود.
برای آرامش داشتن به هیات میرفتم با تمام قدرت به سرم میکوبیدم و سینه میزدم و به زور خودمو به گریه می انداختم که اشکی ازم بیاد و خدا منو ببخشه.قران رو سرم میذاشتم و دنبال نکات منفی و میگشتم جست و جو میکردم و به دنبال گناهانم میگشتم… مگه یه پسر 13-15 ساله چه گناهی میتونه کنه؟؟!! بعد ها واقعا اینو پذیرفته بودم که انسان درستی نیستم و کارام به سمت کارای احمقانه و گناه کشیده شد که واقعا مدتی احساس گناه شدیدی داشتم.
یه مورد دیگه که خیلی ناراحتم میکرد این بود که خودمو انسان بی عرضه ای میدونستم که فقط کامپیوتر و پلی استیشین بازی کرده و همه تابستون هاشو به هدر داده بعد ها که بزرگتر شدم مدت ها احساس بی لیاقتی میکردم هی خودمو تخریب میکردم هی توهین به خودم میکردم دوران دبیرستان این وضع دیگه خیلی بدتر شدبیشتر روزا به خودم فهش میدادم و تحقیر شخصیتم خیلی زیاد شده بود تا یکی رو میدیم که در ورزش یا کاری حرفه داره به خودم فهش میدادم میگفتن ای بی عرضه تو الان باید صدبرابر این باشی… تو بی عرضه ای تو فقط بلدی بازی پلی استیشین کنی….
یکی از باور هایم این بود که نمیتوان از سطح متوسط مالی به ثروت رسید همواره وقتی یک ماشین گرون قیمت میدیدم تو دلم میگفتم من که نمی تونم این ماشین بخرم. اگه خیلی زرنگ باشم زمانی بهش میرسم که همه موهای سرم سفید شده… این موضوع خیلی ناراحتم میکرد… میگفتم خواست خدا هست که این جور باشم…
از قیافه ام متنفر بودم احساس میکردم زشت ترین انسان هستم.هر موقع نگاه تو اینه میکردم سرم و می انداختم پایین تا صورت خودمو نبینم از نگاه کردم به چهره ام خجالت میکشیدم حتی گاهی چَک میزدم به خودم بابت چهره ام در مکالمه هایم با دیگران سرم همیشه پایین بود که نگاه به چشمام نکنن چون من فکر میکردم چشمای زشتی دارم… سر به زیر بودم، سر کلاس از بس دست میکشیدم به صورتم تا اخم هامو باز کنم که صورتم قرمز میشد. موقع هایی که میخندیدم جلوی دهنمو میگرفتم یا سرم پایین بود نکنه کسی خنده های زشت منو ببینه. از بس اخم کرده بودم ابرو هایم تو هم رفته بود برای باز کردم ابرو هایم مجبور بودم با دست انها رو صاف کنم. روی پیشانی ام پر از چروک بود، در اردویی که با هم کلاسی هام سال دوم دبیرستان به شلمچه رفته بودیم من بیشتر اوقات خودمو از بقیه دور میدونستم زیر یک چفیه گریه میکردم از چهره زشتی که دارم و دوست داشتم بمیرم، در صورتی که همکلاسی هام شاد بودند و دست میزدند و میخندیدند، با خدا حرف میزدم و گریه میکردمو گلایه که چرا وضعم چنین هست بعد یه نفسی میگفت خفه شو عوضی تو کار خدا دخالت نکن خدا خواسته که این طور باشی که زجر بکشی. با راننده اتوبوس دعوام شد.
از اندامم متنفر بودم میگفتم بی عرضه نتیجه لم دادن تو خونه هست این هیکل زشتت.. مشکلات زیادی داشتم مشکلات روحی، جنسی، عاطفی، جسمی، از لحاظ جسمی هم وضعیت خوبی نداشتم هر روز تو مدرسه سردرد داشتم از بس کم میخوابیدم و درس میخوندم بدنم هر سال ضعیف میشد و سرما میخوردم، دوسال پشت سر هم دستم شکست، هرسال تابستون یه ویروس میگرفتم تا مدت ها مریض بودم و باید سِرُم بهم وصل میکردن… خیلی خلع داشتم خیلی… انحرافات زیادی رفتم بابت این خلع هام که جاش نیست بگم…این قدر خلع داشتم که در سال دوم دبیرستان به بهترین رفیقم وابستگی شدید پیدا کرده بودم(وقتی که جلسه روابط استاد فایل 8 و جلسه 10قانون افرینش که به صورت رایگان داشتم رو گوش دادم به این نکته پی بردم). چون این دوستم خیلی فرد شادی بود خیلی با مزه و دوست داشتنی خوش قیافه بود که میتونم بگم که همه بچه های کلاس از او خوششون میومد و این دوستم خیلی خیلی با من خوب شده بود.. شادی و روحیه قشنگی داشت و این عامل باعث کشیده شدنم به سمتش بود ورزشکار بود و خیلی کارهای خلاقانه مثل ویولون میزد کاملا مخالف من بود اهنگ شاد گوش میداد و… خیلی از بودن در کنارش احساس خوبی داشتم. مشکلاتم را فراموش میکردم در لحظاتی که پیشش بودم..ولی اینم باز دووم نیورد در کنارش احساس کمبود میکردم کاستی هایی که داشتم بزرگ و بزرگ تر میشد.هی خودمو بیشتر در کنارش تخریب میکردم از درون هی بیشتر فهش میدادم به خودم، خیلی وابستگی ام وحشتناک بود الان که بهش فکر میکنم میفهمم که واقعا چقدر وابسته اش شده بودم.. بعد از مدتی میدیدم هرچی با او بهتر و خوبتر حرف میزدم او بیشتر از من دور میشه و رفتارهای عجیبو غریبی از خودش نشون میداد. در حیاط مدرسه کنارش رد میشدم حتی نگاه به چهره ام نمیکرد با وجود اینکه کار خواسی نکرده بودم مدام و پیشش بودم، او رفتار های بدی به من نشون میداد تردم کرد.وقتی یه زنگ استراحت میرفت با بقیه احساس بدبختی میکردم میریختم به هم.. گاهی اوقات میشد که ولش میکردم ولی باز دوباره یاد خاطراتم با او میوفتادم و دوباره باهاش دوست میشدم…این وابستگی ها مربوط به سال دوم و سال سوم دبیرستان هست.خیلی خیلی شاید احمقانه باشه ولی این واقعیت زندگیم بود.. اون موقع اصلا فکر نمیکردم که وابستش شدم خیال میکردم که همه همین جورن. فکر میکردم باید یه دوست صمیمی داشته باشی و برای همیشه حفظش کنی… یه فکرای دیگه ای داشتم بیشتر خودمو قربانی میدونستم.دوستای خوب دیگه ای داشتم، برخوردم آزار دهنده نبود زیاد کاری به کسی نداشتم.. در جمع دوستان در صورت نبود اون دوستم احساس تنهایی میکردم.
وقتی درس میخواندم در خونه بشدت داد میزدم به مادرم میگفتم که تلوزیون رو خاموش کنه یا محکم با کتاب میزدم توی سر خودم یا کتاب و میزدم به دیوار،وقتی مادرم یا بقیه من و برادرم و میدیدن که اینقدر اخمو و بد اخلاق هستیم توجیه هایی می آوردند که شده بود جزیی از باور های ما ،مادرم بر این باور بود که زمانی که مارو بار دار بوده به دلیل مصیبت از دست دادن خواهرش و گریه هایی که کرده ، روح ما افسرده شده و هیچ کار دیگه ای از کسی ساخته نیست و دیگه هیچ کارش نمیشه کرد،
خلاصه خیلی اوضاع بدی بود و من الان وقتی خودمو مقایسه میکنم و فکر میکنم به گذشته ام به این موضوعات پی میبرم
کم کم نشانه های افسردگی شدید داشت خودشو نشون میداد. لحظاتی میومد که حالم خوب بود ولی انگار یکی ویروس افسردگی بهم تزریق میکرد و سر تا پامو افسردگی شدید فرا میگرفت. بارها و بارها میشد که در جمع های دوستانه و خانوادگی یا توی سرویس مدرسه یهو میریختم به هم و افسرده میشدم بقیه میگفتن هادی چته؟ چی شده؟ ولی دوست نداشتم جوابشونو بدم میگفتم هیچی دارم فکر میکنم!!
برادرم که سه سال ازم بزرگ تر بود( مجید )حالش از منو داداش دوقلوم( مهدی) خیلی بدتر بود به پوچی کامل رسیده بود هر روز سر مسایل عقیدتی با پدرم که خیلی فرد مذهبی بود بحث میکرد و خونمون به یک دیوونه خونه تبدیل شده بود که واقعا تحمل یک دقیقه بودن در آن سخت بود
این برادرم به عشقش نرسیده بود. یه شب شروع به خوردن قرص های اعصاب کرد که روانشناسش فقط یک چارم اونو بهش پیشنهاد کرده بود ینی اگه یه دونه قرص رو میخوردی باید بیمارستان بستری میشدی با وجود این برادرم کل قرص ها رو خورد و این ینی مرگ اون. ولی خداروشکر زود به دادش رسیدیم و زنده موند… این خیلی روم تاثیر گذاشت یادمه فردای اون روز وقتی رفتم مدرسه فقط چشمام باز بود اصلا هوش و حواس نداشتم، فکرم مشغول دعوای خانوادگی بود..
من در دبیرستان نمونه دولتی رازی ناحیه4 شیراز درس میخوندم و خیلی درس میخوندم و خیلی تلاش میکردم ولی نمره های دلخواهم رو نمیگرفتم. تمرکز حواس پایینی داشتم و اشتباهاتی میکردم که کلی نمرمو پایین می آورد که سال دوم دبیرستان خیلی اوضاعم بدتر شد و سال سوم دیگه اوضاعم وحشتناک شد، خیلی خیلی این مورد اذیتم میکرد، نبود امتحانی که با اشتباهاتم در اون مواجه نشم. در بعضی امتحانات 5-6 نمره اشتباه علکی حاصل از کم دقتی داشتم. دیگه خودزنی میکردم و شرایط دست به دست هم داده بود و افسردگی وجودم را کامل گرفته بود…
ابرو باد و مه خورشید و فلک در کار بودند که افسرده و دربو داغون بشم
ولی باور کنید که من با هیچ کس درد دل نمیکردم حتی با عزیز ترین کسانم نیز درد و دل نکردم نمیخواستم بپذیرم که افسرده هستم. چیزی از رواشناسی یا اینکه کسانی هستند که بتونن بهم کمک کنن نمدونستم. تنها چیزی که از روانشناسی میدونستم و دیده و باور کرده بودم مشاور مدرسمون بود که، کسی جرعت نمیکرد طرفش بره.. اگه میگفتی برای امتحان استرس دارم جواب میداد به من چه؟ باید روی استرست کار کنی. اگه میگفتی چطور درس بخونم میگفت هرجور راحتی!!
فقط با همون خدایی که داشتم درد و دل میکردم،چون اون تنها کسی بود که داشتم، گاهی اوقات یه حسی بهم میگفت همه چیز تغییر میکنه و بهتر میشه…
یک شب وقتی خسته از کتابخونه میومدم خونه برادر بزرگترم مجید گفت که بیاین تا یه محصولی بهتون بدم خیلی بهتون کمک میکنه تا نمره های بهتری بگیرید چون خبر داشت که نمره های ما به چه علت کم میشه، اولش مقاومت کردم و گفتم که من وقت این کارارو ندارم باید برم درس بخونم و با اصرارش قبول کردم محصول تند خوانی استاد عباس منش آورد و مقدمه اونو گوش دادم و متحیر شدم از اینکه میشود در یک ساعت 100 صفحه خوند بعد عنوان های پشت محصول رو مطالعه کردم و درک کردم این چیزیه که میتونه بهم کمک کنه.تاریخش دی ماه سال 93 هست… در روز های بعد شروع به دیدن فایل های محصول کردم و واقعا نتیجه میداد ضعف هامو پیدا کرده بودم و از اینکه مشکل مطالعه ام داشت حل میشد خوش حال بودم…مجید برادر بزرگم چند هفته بعد چنتا از فایل های رایگان استاد و برام فرستاد ولی واقعا وقت نمیکردم که گوششون کنم. (نا گفته نمونه که من قبل از دریافت این فایل ها تغییرات کوچکی رو ایجاد کرده بودم از بس که به نقطه ی عطف رسیده بودم)..فایل انگیزشی استاد بنام ‘ سگ سیاه’ واقعا منو از افسردگی نجات داد، من سگ سیاه درونم رو شناخته بودم و این فکر که من انسان بدشانسی هستم و از این دسته از افکارم رو کنار گذاشتم،با فایل سگ سیاه انقلاب بزرگی در من شکل گرفت و من تصمیم گرفتم اهنگ غمگین گوش ندم و از خودم گلایه نکنم و دنبال نفس تحقیر کننده ام نروم از آن زمان دیگه خیلی کمتر خودمو تخریب میکردم..
یادم میاد که فایل انگیزشی شماره 3 استاد برای اولین بار که گوش دادم مو بر بدنم سیخ شد با سوالی که اولش میپرسه ‘ باید از خودمون سوال کنیم که آیا زندگیمون همون چیزیه که میخواستیم؟ باید یاد بگیریم توی زندگی مون هدف داشته باشیم هدف های واضح و مشخص’و این موضوع که استاد میگفت ‘ تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه خودت هستی هیچ دوستی بیرون از تو وجود نداره ‘ و جملات دیگه ای مثل ‘ باید بزرگ فکر کنی و کوچک شروع کنی قدم های کوچک تورو به هر خواسته ای میرسونه ‘ این جملات کاری با من کرده بود که صبح ها ساعت 5 بلند میشدم و برای ازمون گاج درس میخوندم و خودمو براش اماده میکردم.
یک صبح در بهمن ماه بعد از امتحان های دی بود که در سرویس یکی از فایل های صوتی استاد( با تصویری از استاد با کت زرد رنگ لبخندی بر روی لبش داشت)درمورد ویژگی های افراد موفق را گوش دادم خیلی خوشم اومد.با این وجود که برای اولین بار بود گوش دادن به سخن رانی و حواسم هی پرت میشد چیز زیادی ازش نمیفهمیدم. بعد از آن ، هر روز 45دقیقه مسیر خونه تا مدرسه رو تو سرویس فایل های رایگان استاد رو گوش میدادم.فایل رایگان( تغییر آینده)خیلی چیزای خوبی بهم یاد داد، در مورد توجه کردن استاد در آن صحبت میکرد، در مورد مادر و پدر شهید صحبت میکرد که پدر سالم بود ولی مادر برای توجه زیاد به از دست دادن فرزندانش اوضاع خیلی بدی داشت، یه موضوعی که استاد به آن اشاره کرد شناسایی باورهای گذشته ام از جمله این باور که بعد از هر شادی غم هست و چشم زخم. استاد میگفت:’به ما گفتن که بعد از هر شادی ناراحتی هست ولی این طور نیست بعد از هر شادی شادی بیشتر هست’این گفته خیلی دوست داشتم در درونم یه حسی تاییدش میکرد. با گوش دادن به فایل چشم زخم باور مزخرفم در مورد آن تغییر کرد. فایل قانون جذب چیست نیز خیلی بهم کمک کرد. کلا با گوش دادن به 8-7 فایل های استاد و دست و پا شکسته فهمیدن آنها خیلی روحیه ام عالی شد..
اوضاع داشت کم کم خوب میشد کلی موضوع در باره افزایش تمرکز حواس یاد گرفتم. خودمو مشغول تمرین های آن میکردم با ذوق میرفتم به دوستانم میگفتم مشکل مطالعه دارید به من بگید.. چیزایی که یاد میگرفتم به اونا میگفتم و این باعث شد که اون مطالب توی ذهنم بمونه… وبعد در اواخر اسفند در تعطیلات یک هفته ای قبل از عید فایل رایگان هدف گزاری برای سال 94 بدستم رسید و فایل ها رایگان “قسمتی از قانون افرینش” و 107 خواسته، فهمیدم که باید هدف هایم را بنویسم….
بنام خدایی که بشدت کافیست
هادی عزیز سلام
مرسی که اینقدر دقیق از تجربیاتی که میدونم الان با تمام وجودت درک کردی که مسئولیتش هزاران درصد با خودت هست،
چقدر قشنگ درمورد نماز گفتی درمورد گریه کردن ها چقدر هادی قبلی با زینب قبلی شباهت داره، منم بخاطر همین جنس باورها طبیعتا اگرهم دسوتایی داشتم یا کلا هر آدمی تو زندگیم از همین جنس بودن دیگه تا اینکه به خودم اومدم و شرع کردم روی خودم کار کردن و جنس اتفاقات زندگیم و دوستانم شروع کرد تغییر کردن، من که قبلا اصلا این مدل دوست نداشتم ولی الان دوستانی دارم که خودشون یه پا الگو هستن تو اینکه آره میشه که تمام نعمت ها رو با هم داشت، آخرای 97 فکر کنم کرج خونه یکی از دوستام بودم و سوار ماشینش که یه ماشین خارجی سفید بود (من قبل این اصلا چنین دوستانی نداشتم) موقع اوایل محرم بود فکر کنم که بهم گفت زینب تو که خودتو نمیزنی ؟؟ اون موقع من تازه با این قانون آشنا شده بودم و تازه کار کردن روی خودم و خودم رو مسئول دونستن شروع کرده بودم و من تا محرم سال قبلش تو شهرمون دقیقا همین کار رو میکردم و خیلی راحت تو روضه ها دقیقا خودزنی میکردم و لذت میبردم از این کار بخاطر اون باورهایی که داشتم، ولی اون موقع که دوستم اون سوال رو از من کرد انگار به خودم اومدم
آقای زارع عالی بود
متشکرم ????
من نیز از دیدگاه زیبای شما استفاده بردم
به نام خداوند بخشنده و مهربان
من اقا علی هستم ✔️
خب من در زندگی به تضادهایی بدی خوردم اون روزها نه خدا رو میشناختم نه قوانینش اما اما اما باور کنید من قبل از اینکه این قانون یا دوره ای شرکت کنم همیشه فکر میکردم خدا پشتمه بااینکه شرک داشتم کمبود عزت نفس ولی خدارو باور داشتم کمی یعنی حس میکردم یه نیرویی کنارمه خلاصه در زندگی به تضادهای بدی خوردم اون روزها فکر میکردم زندگیم رو به پایانه البته یادمه یه روزهایی غروب که میشد و همیشه فکر میکردم چرا بعضیا اینقدر شادن حالشون خوبه یا چرا همیشه این تو ذهنم بود بعدش به اون تضادی که خوردم در لحظات سخت زندگیم دیگه فکر میکردم امیدی ندارم ولی ته قلبم خدارو باور داشتم اونم کمی بعدش همون روزها بود من رفتم توی پارکی بعدش توی اینستا گرام یه اقا بود که اموزش اینستا گرام میداد بعدش یه پست گذاشته بود که مثلا میخوای چه کار کنی چه هدفی داری؟خلاصه منم اصلا نه هدف داشتم نه چیزی خیلی از تغییر میترسیدم اما اون روز نوشتم دوست دارم به آدمها کمک کنم مثلا مثل استاد اول به خودم کمک کنم بعد دیگران منظور کلی من این بود خیلی میترسیدم بنویسم اصلا باور کنید از قانون هیچی نمیدونستم یع حسی بهم گفت بنویس قشنگ متوجه میشدم اما نوشتم به محضی که نوشتم درهایی به روم به باز شد با آدمایی آشنا شدم بعدش هدایت شدم به یه دوره آموزشی یکی از اساتید که یک جلسه از دوره رو گوش کردم بعدش تا چند مدت من بدون اینکه گوش بکنم مثل داستان استاد اصلا میگفتم خدایا تو کی هستم من وجود خداوند رو حس کردم چه آرامشی بود قدم به قدم رفتم جلو کتاب خوندم اون چالش سخت رو رد کردم بعدش هدایت شدم به دوره یکی از اساتید که تازه کسب و کارشو شروع کرده با شرکت کردن توی دوره اون من دیگه هدایت شدم به مسیری که واقعا داشتم گمراه میشدم مثل روح چیه داستان عصر آکواریوس مثل بعد پنج سیاره زمین اینجور شده سیاه چاله کندالینی داستان چشم سوم اصلا گمراه شدم چون من دوست داشتم تجربه کنم بعدش اون بنده خدا یک دوره آموزشی داشت من رفتم شرکت کردم من کاری ندارم اون بنده آدم خوبی بود تازه میگفت مسیری برید یا با استادی برین کار کنید که قلبتون بهتون میگه تازه رفتم دور اونم شرکت کردم همون روز اول گفت اگه میخوای یک سال بمونی مثلا چشم سوم باز بشه کندالینی چاکرا بعد پنجم به هر حال یه حسی بهم گفت علی شرکت نکن شرکت نکن شب قبلش از بس گمراه بودم یعنی دیوانه شده بودم از بس حرف چاکرا چشم سوم یعنی از مسیر خارج شدم من قضاوت نمیکنن مسیر آدمها رو اما از خدا هدایت خواستم گفتم خدایا مسیر درست کدوم منو هدایت کن یه حسی گفت علی دیگه توی این پیج ها نرو گفتم چشم خارج شدم و دیگه نرفتم بعدش همون شب یه ایده ای اومد که چه طور پس انداز کنم تا زدم سایت استاد اومد البته من قبلا صدای استاد رو شنیده بودم زمانیکه داشتم کم کم با قوانین آشنا بعدش من میگفتم این استاد کیه من باید پیداش کنم ذهنم میگفت این استاد به تو محل نمیده گفتم من لایق بهترینام من چیزی از آدمهای موفق کم ندارم ببینید دوستان من زمانی وارد شدم تکامل رو طی میکردم من باید اون مسیر رو میرفتم چون دوست داشتم تجربه کنم اما یک هیچ فایده نداشت برام به جز اینکه بعضیا از حرفا خوب بود مثل درلحظه حال زندگی کنی بحث خدا و کنترل ذهن اما خیلیاش تو حاشیه بود که دیگه نرفتم بعدش اگه توی این مسیر بودم تاالان دیگه نابود میشدم و دیگه گمراه میشدم من معنی قران رو فهمیدم به هرسمتی بری هدایت میشی؟
بعدش زدم پس انداز هدایت شدم به سایت وای خدای من چنان نیروی در من بیدار شد و اینکه زدم نشانه واضح زد خوندنم زده بود از شغلت بیا بیرون استاد میگفت باید بزنی دل ناشناخته ها و اینکه ترس از دست دادن چیزی نداشته باشی یادمه توی کلیپی بود قیچی دستش بود داشت درختا رو قطع میکرد و تازه اصلا خدا داشت باهام صحبت میکرد اما همون روز که دیدم گفتم من از کار انصراف میدم انصراف دادم بعد ۱۵روز رفتم از سرکارم اما به دلایلی صاحب کارم زنگ زد گفت بیا کسی نیست خلاصه دیگه برگشتم حقوق من بالا رفت خلاصه من توی این پیج به آرامشی رسیدم باورهام درست شده راجب خدا خودم قوانین پول آدمها قران همه چیز عوض شده من با اولین دوره که شرکت کردم اونم خدا بهم گفت دوره ۱۲قدم دوازده قدم باعث شد من پل های پشت سرم بشکنم من توی این سایت تبدیل شدم به یک فرد توحیدی قبلا ترس داشتم الان خیلی اعتماد بنفس و عزت نفس من بالا رفته بدون اینکه هنوز دوره شرکت کنم مثلا عزت نفس روابطم عالی شده من با تضادی که خوردم به محضی که دوازده قدم شرکت کردم خلاصه اتفاقات افتاد اون مغازه که من میکردم جمع شد الخیر فی ما وقع هر اتفاقی بیوفته به نفع منه من الان وارد مسیر عشق و علاقه خودم شدم و با گوش کردن فایل درآمد ۳برابر من هدایت شدم توی کسب و کار خودم پول بسازم بااینکه ایده رو نداشتم الان دارم توی مسیر عشق و علاقم فعالیت میکنم هنوز درآمد از کم شروع شده چون تازه زدم و فعالیت میکنم خلاصه رسالتم رو پیدا کردم من تغییرات عالی داشتم سلامتی حتی دارو مصرف نمیکنم سالم بود تو سال ۲بار بیمار شدم سر ۲روز خوب شدم و اینکه اینجا فهمیدم که خدایا با انسان حرف میزنه کلا اینجا خدا حضور داره
و فقط میخوام از لحاظ مالی پیشرفت کنم که باامید خدا از فایل رایگان گوش کنم چون نتیجه گرفتم کم اما تکامل رو طی میکنم و خدارو شکر اینجا حالم خوبه شادم حضور خداوند رو در قلبم حس میکنم و
از خداوند سپاس گزارم که هدایتم کرد اینجا تا به حقیقت برسم اینجا همون مسیر درسته که خدا گذاشته برای کسانی که میخوان بع حقیقت برسن خودشون رو بشناسن خدای خودشون رو و اینکه موفق باشن در تمام جنبه ها سلامتی ارامش معنویت وجود خدارو حس کنن
ممنون استاد عزیزم و خانوم شایسته عزیز
و دوستان هم فرکانسی دوستتون دارم
سلام خدمت استاد عزیزم و همه ی همراهان سایت
من ویداگوهری 32 ساله لیسانس مرمت بناهای تاریخی
از بچگی پدری داشتم که ثروت را کثیف میدانست و دایم از نداری و کمبود میگفت و این تضاد باعث شده بود همیشه دلم بخواهد در سطح بالایی خودم را تصور کنم وهمیشه تصمیمات خودم را عملی کنم از قبولی در دانشگاه شهر دور و زندگی مستقل و رفتن به کلاس و دوره های رشته مورد علاقه ام بدون هیچ حمایت مالی وباز هم تضاد دیگری باعث شد راه دیگری بروم و آن نداشتن پول و پس انداز در خانواده باعث شد من یاد بگیرم پول تو جیبی هایم را با برنامه ریزی خرج کنم و همان پول کم را مدیریت کنم سپاسگذار خداوندم راه را به من نشان داد امااااااا به شدت باور کمبود در من شکل میگرفت و همان پس انداز ها باعث میشد حس کنم پول خرج کنم تمام میشود و بعد به مشکل میخورم و همین یکی از پاشنه های آشیل من بوده و درحال درست کردن آن می باشم.مسایل مختلف فشارهای روحی در خانواده وشکل گیری باورهای غلط روابط چون بحث و جدل های همیشگی پدرو مادرم باور درستی در ذهن من باقی نگذاشته بودو به لطف خداوند و آشنایی با استاد عزیزم در حال بهترو بهتر کردن باورها هستم
در سال 87 درخوابگاه دانشگاه دوستی چند جمله ی مثبت به یخچال چسبانده بود پیگیر شدم که اینها چیست گفت از فیلمی بنام راز یادداشت کرده تا جلوی چشمش باشدموضوع برایم جالب بود در اولین فرصت سی دی فیلم راز را خریدم مدام میدیدم و بعدها در فیس بوک وارد گروههای جدب شدم با دوستان دوره های 21 روزه شکرگزاری داشتیم چندین بار تکرار کردیم جملات تاکیدی مثبت را هرروز مینوشتیم تا اینکه با گروه دیگری آشنا شدم اینجا هدایت گری داشتیم برای دعاهای دسته جمعی و پاک سازی و تجسم خواسته ها و من بسیار نتایج عالی از تجسم گرفتم حالا به یک آگاهی رسیدم و یک سوال حالا که باورهای غلط م را شناختم چطور باید تغییرش بدهم ؟؟
یک روز یک فایل از همین گروه را برای خواهرم ارسال کردم و بعد خواهرم (هدیه گوهری) ازطریق فایل وارد کانال شده و فایل های دیگر را دید و به فایلی از استاد برخورد برایش عجیب و جدید بود و وارد سایت شد و………
وبمن هم گفت و وارد سایت شدم و از ان به بعد فایل های استاد از طریق خواهرم به من داده میشد و حتی دوره ها اما خودم وارد سایت نمیشدم فقط عضو بودم الان میفهمم که در مدار نبودم
من معلم مدارس غیرانتفاعی بودم با حقوقی بسیار پایین ماهی 200 هزار تومن اما سالها در ذهنم بود به تهران بیایم و باور غلطی مانع من میشد اما با فایل های عزت نفس مصمم شدم به تهران بیایم در سال 97 با 3 میلیون پس انداز به تهران آمدم از لحظه ورودم معجزات فراوان دیدم و طی کردن تکاملم الان خانه ی مستقل خودم رو اجاره کردم البته یه سوییت25 متریه اما من شادو خوشحالم و سپاسگذار خداوندم برای زندگی راحتم از شروع قرنطینه کرونا در منزل خودم تنها شروع کردم به فعالیت در سایت دنیای عجیبی پیش روم باز شد منی که دوره ی روابط ثروت1 رو جدی شروع کردم و تمریناتشو مینوشتم حالا با بالا رفتن مدارم وارد سایت شده بودم شروع کرردم به دیدن سریال سفر به دور امریکا واااای چه روزایی که همه در خانه بودن و من در امریکا دور دور میکردم خدایا هرچقدر سپاسگذارت باشم کمه و فایل های رایگان نشانه هایی از رابطه خوب دیدم که امیدوارم در بهترین شکل رابطه عاطفی پایدار وارد زندگیم بشه و شرایط مالی که بعد مهاجرتم به تهران هم گاهی خوب بود و گاهی نه و الان با تمام وجود منتظرم در مسیر هدف اصلی زندگیم قدم بردارم و ثروت رو تجربه کنم چون لایق بهترینهام این کامنت رو گذاشتم تا یادم باشه مصمم هستم برای ثروتمند شدن و با تمام موفقیت هایی که قبلا کسب کردم ثابت کردم که میتونم
در پناه خدا شادو سلامت باشین
سلام …
سلامی به بلندای ایمانی که در قلب های همه دوستان خوش فکرم موج می زند
—————
امروز می خوام داستان موفقیتی را که برایم آرزو شده بود و بعد از بیست سال به دست آوردم آن هم با آموزه های استاد عباس منش گلم این برادری که بدون چشم داشت برادری را در حق خیلی ها تموم کردند،
بنده 20 سال بود که به پابوسی آقا امام رضا(ع) مشرف نشده بودم باورتان نمی شود هر کاری می کردم نمی شد. هر وقت پولی را پس انداز می کردیم یه مشکلی پیش می آمد و خرج می شد. دقیقا شده بود یه آرزو. حقیقتش دیگه بی خیال مسافرت و زیارت شده بودم. یعنی دیگه بهش فکر نمی کردم و نمیدونستم که مشکل کار کجاست.
تا اینکه از 15 سال پیش شروع کردم در زمینه موفقیت و قوانین جهان هستی مطالعه کردن.
مجلات مرتبط را خواندم و می خوانم و همایش های اساتید این حوزه را شرکت می کردم اما خبری از موفقیت نبود.
همیشه به خودم می گفتم جای یه چیزی تو زندگیمون خالیه.
باور که داریم …
احساس خوب هم که داریم …
پس چرا نمیشه؟
بالاخره چون در حال کاوش بودم خداهم کمک کرد و دستم را به صورت خیلی اتفاقی گذاشت تو دست استاد گرانقدر عباس منش.
بهترین استادی که تا به حال داشته ام و به این شاگردی هم افتخار می کنم…
شروع کردم فایل ها را یکی یکی دانلود کردن و گوش دادن…
همیشه این شعر تو ذهنم می اومد که : « جانا سخن از زبان ما می گویی»
انگار استاد اومده بود تا مشکل مرا حل بکند…
و این یکی از مشخصه های استاد است که چون صحبت هاشون درباره قوانین جهان هستی می باشد و همه در این دایره هستند پس برای همه اشخاص صدق می کند در حقیقت مثل یه شاه کلید میمونه که قفل هر مشکلی را باز می کنه.
—————
شروع کردم جستجو در باورهای خودم
به خودم گفتم اگر کسی به من بگه چرا 20ساله نرفتی مسافرت به جز مسئله مالی چی بهش میگم.
دیدم در اعماق وجودم چند دلیل وجود داره که دقیقا سد راهم شده :
1 – فکر می کردم به خاطر گناهانم این توفیق از من سلب شده.
در یکی از فایل ها استاد در مورد حضرت موسی (ع) می گفت که با اینکه مرتکب قتل غیر عمد شده بود به پیامبری رسید.
این حرف چه تلنگر زیبایی بود؟
با خودم گفتم من که قتل مرتکب نشده ام تازه طرف حساب من یه امامی هست که بهش میگن امام رئوف، امام مهربان…
میشه من را نپذیره و من را با توجه به گناهانم ببینه.
بعد متوجه شدم این خود من هستم که بیشتر از همه به گناهان خودم توجه دارم.
پس توبه کردم و تمام ….
—————
2 – رفتن 2000 کیلومتر با وسیله ای که داشتم برایم خیلی سخت بود.
استاد در پست نابرابری ثروت در جهان ( قسمت سوم) نکته ای را فرمود که من به این نتیجه رسیدم که بیست سال است که می خواهم یک کاری را استارت بزنم همه چیز آماده است ولی هر وقت دست به کار میشم جفت و جور نمیشه و متوجه شدم که یه جورایی رفتن به مسافرت یه امر غیر عادی شده برام یعنی از بس که سخت می گیرم نمیشه و همین امر پتانسیل حرکت یعنی «انگیزه» را در من بوجود نمی آورد.
یاد این شعر افتادم که : « سخت میگیرد جهان بر آدمان سخت گیر»
حرف استاد آنچنان شور و هیجانی در وجودم ایجاد کرده بود که در نظری که مورخ 29 اردیبهشت 1395 در پست نابرابری ثروت در جهان ( قسمت سوم) داده بودم ازش به سونامی تعبیر کرده بودم.
شروع کردم به تحقیق در مورد سفر که وضعیت جاده ها چطور شده و چقدر هزینه برمیداره و … آخه هر چی در ذهنم بود از 20 ساله پیش بود.
بعد متوجه شدم که جاده ها همه اتوبان شده و فاصله 400 تا 500 کیلومتر نزدیک تر شده است و دیگه خبری از کوه ها و جاده های سخت نیست.
بعد به خودم گفتم علی جان خودت بزرگش کرده بودی …
با همین ماشینت هم می تونی بری …
—————
شروع کردم به برنامه ریزی اول سرحال کردن ماشین بعد مبلغ کافی.
3 – نکته سوم هم این بود که در همین پست آموختیم ایمان راسخ به قوانین.
اصلا یه جوری شده بود که به همسرم گفتم با یک میلیون هم شده می برمتون پابوس امام رضا(ع)…
—————
تقریبا 80 درصد پولی که داشتیم خرج درست کردن ماشین شد ولی یه جورایی دلم روشن بودکه میرم چون دیگه دلیلی برای نرفتن نمیدیدم…
باورتون نمیشه که چطور پول جفت و جور شد یکی 2 روز قبل از مسافرت و دیگری دقیقا 6 ساعت قبل از مسافرت دوتا از دوستان گلم وقتی خبر دار شدن که می خوام بعد از 20 سال برم مسافرت جمعا 400 هزار تومان به من هدیه دادند…
نمیدونید چه حالی داشتم اومدم خونه به همسرم گفتم دیدی استاد درست گفتن دیدی قوانین جواب داد…
و دقیقا بعد از 1 ماه از اون نظری که در پست نابرابری ثروت در جهان ( قسمت سوم) دادم دقیقا ما روز 28 خرداد حرکت کردیم یعنی وقتی موانع را برداشتیم قضیه بعد از 1 ماه درست شد و توفیق نصیب ما شد …
دقیقا متوجه شدیم موانع موانع مادی نبودند بلکه باورهای غلط خودمون بودند …..
—————
حالا اگر به دلتون نشست از شما دوستان خوبم می خوام بر سرم منت بگذارید و شرح کامل سرگذشت و موفقیت هایم را در لینک زیر مطالعه نمایید و راهنمایی نمایید تا به موفقیت های بیشتری برسم:
http://elmeservat.com/fa/a-reference-book-of-the-successful-models/comment-page-1/#comment-151817
سلام اقای جوان
واقعا حیرت انگیز بودش مخصوصا وقتی قشنگ به نکات دقت میکردید و اونجایی که با خوشحالی میایید پیش همسرتون چقد لذت بخش و قشنگ هستش این حس
واقعا مچکرم از داستانهایی که مینویسید درمورد خودتون خیلی به من کمک میکنه من با تجربه شما دوستان در زندگیم موفقتر میشم ویاد میگیرم منم نباید از فرصت ها بگذرم خوشحالم که به ارزوتون رسیدید بعد چندسال ایشالله موفقیت های بیشتری ازتون بشنونم
دوست خوبم حسین تقی زاده سلام و سپاس
از ابراز لطفتان بی نهایت مسرور شدم. ممنون. شما انسان زیبا بینی هستید و این نشان از صفای باطن و پاکی روح بلند نظر شما دارد.
خدا شاهد است فقط به قوانین الهی عمل کردم و به مسافرت رفتم و این موفقیت را مدیون آموزه های استاد گلم عباس منش هستم و لطف خدای موفق و ثروتمند.
هر چی آرزوی خوبه مال تو …
خیلی سپاس گذارم وقتی جوابهاتونو میخونم احساس خیلی خوبی دارم ممنونم :)
آقای جوان عالی بود
سپاسگزارم دوست عزیز.
– داستانی که برایم اتفاق افتاد داستان مهاجرتمان به کوالالامپور است.شرایطم قبل از تصمیم به مهاجرت این بود که چند ماه اجاره خانه معوقه داشتم و قرارداد اجاره ام تمام شده بود و باید خانه را تخلیه میکردم و با آن پول پیش خانه مناسب دیگری در تهران گیرم نمی آمد.این بود تصمیم به مهاجرت گرفتم
– از طریق فایلهای صوتی چگونه درآمد خود را یکساله 3 برابر کنید با سایت آشنا شدم. در این فایلها نکات جالبی بود که وقتی در ایران بودم ظرف چند ماه درآمدم دوبرابر شد ولی ساعات کارم نصف شد و درکل عایدی ام همان بود و نصف روزهای هفته به کارهای عقب افتاده و مطالعاتم میپرداختم.(کارم برنامه نویسی است و لیسانس نرم افزار دارم)
-فایلهای 1و 2 عزت نفس و نیز کتاب صوتی راهنمای درون را از سایت گوش داده ام و نیز بسیاری از فایلهای رایگان را.
-تغییری که داشتم در مورد باور روزی ام بود که مطمٔن بودم میرسد و با ترساندن صاحبخانه و اطرافیان احساس وادادن و کمبود نکردم و کمبود را باور نکردم بلکه از درون میدانستم فقط باور آنهاست که بیان میکنند.
-پس تصمیم گرفتن ببینم که محل ایده آل زندگی ام کجاست.به فکر ساحل شنی سفید افتادم و بعد از کمی جستجو در اینترنت کشور مالز ی را یافتم
-مهمترین ایده ام برای این تصمیم این بود که اگر کاری که به نظر سخت می آید را بر راکد ماندن ترجیح دهم موفقیت بسویم سرازیر خواهد شد.
-پس دو رزومه به دو شرکت که از طریق سایت آشنا شده بودم تا بتوانم خانه ای برای اجاره پیدا کنم و بعد از یکماه هم حقوقم دقیقا سه برابر دریافتی ایرانم میشد(البته ساعتهای کارم در ایران کمتربود)
-الان شش ماه است در کواالالامپور زندگی با استانداردهای بالاتر از تهران و آرامش بالا را تجربه میکنم.همکاران فوق العاده خوبی دارم و احساس رضایت و شکرگذاری دارم
نیما جان خیلی نوشته ات مینیمال و دلچسب بود. آدم احساس می کنه که چقدر موفقیت رو می شه به سادگی به دست آورد.
شاد باشی دوست من